نسل غريبي بوديم. تغيير يك رژيم چندين و چند ساله رو ديديم كه جاي خودش رو به رژيم چندين و چند ساله بعدي داد و اين وسط قسمت ما چندتا عكس تو پارك و خيابون با آزاديهاي غير يواشكي پدر و مادرمون شد. جنگ رو شاهد بوديم و بمب باران و ويراني و مرگ همسايه و فاميل. تغييرات سياسي رو شاهد بوديم كه به وضوع باعث شد اطلاعات سياسي مون از حد متوسط بالاتر بره. تو خيابون داد كشيديم حق مون رو خواستيم، زدند خورديم، گرفتند رفتيم. اين وسطها وقت كرديم عاشق بشيم، شكست بخوريم، گريه كنيم، خنده كنيم. دوست بشيم قهر كنيم. تجربه هاي جديد بكنيم. هي خط قرمز بكشيم پاك كنيم و... .
بعد از ما راجع بهمون هيچكدوم اينها رو نگفتن هم نگفتن. يادشون باشه حتمن بگن نسلي بوديم در تاريخ مون كه بيشترين خداحافظي ها رو كرديم. اشكهامون رو از بدرقه رفيقي به فرودگاه پاك نكرده بعدي رو روانه كرديم. دوست بعد از دوست. فاميل پشت فاميل. يار بعد از يار
هر بار تنهاتر و خم تر برگشتيم، دوستي را داديم و ساعت يك شهر و كشور ديگه رو به ساعتهاي جهاني موبايل مون اضافه كرديم.
بيشتر از هركاري تمرين خداحافظي كرديم لاكن برامون عادي نشد. سِر نشديم. هر دفعه مثل دفعه اول جاش درد گرفت.
از نظر من ضربه اي كه مهاجرت به نسل ما زد دردناكتر از انقلاب و جنگ و الخ بود.