Sunday, December 6

نسل غريبي بوديم. تغيير يك رژيم چندين و چند ساله رو ديديم كه جاي خودش رو به رژيم چندين و چند ساله بعدي داد و اين وسط قسمت ما چندتا عكس تو پارك و خيابون با آزاديهاي غير يواشكي پدر و مادرمون شد. جنگ رو شاهد بوديم و بمب باران و ويراني و مرگ همسايه و فاميل. تغييرات سياسي رو شاهد بوديم كه به وضوع باعث شد اطلاعات سياسي مون از حد متوسط بالاتر بره. تو خيابون داد كشيديم حق مون رو خواستيم، زدند خورديم، گرفتند رفتيم. اين وسطها وقت كرديم عاشق بشيم، شكست بخوريم، گريه كنيم، خنده كنيم. دوست بشيم قهر كنيم. تجربه هاي جديد بكنيم. هي خط قرمز بكشيم پاك كنيم و... .
بعد از ما راجع بهمون هيچكدوم اينها رو نگفتن هم نگفتن. يادشون باشه حتمن بگن نسلي بوديم در تاريخ مون كه بيشترين خداحافظي ها رو كرديم. اشكهامون رو از بدرقه رفيقي به فرودگاه پاك نكرده بعدي رو روانه كرديم. دوست بعد از دوست. فاميل پشت فاميل. يار بعد از يار
هر بار تنهاتر و خم تر برگشتيم، دوستي را داديم و ساعت يك شهر و كشور ديگه رو به ساعتهاي جهاني موبايل مون اضافه كرديم. 
بيشتر از هركاري تمرين خداحافظي كرديم لاكن برامون عادي نشد. سِر نشديم. هر دفعه مثل دفعه اول جاش درد گرفت.
از نظر من ضربه اي كه مهاجرت به نسل ما زد دردناكتر از انقلاب و جنگ و الخ بود.

Friday, June 26

در اين بعدازظهر تابستان معمولي من به پيرمرد ميز كناری در پرت‌ترين كافی شاپ شهر بي‌ربط عاشق شدم.

وقتي رسيدم تنها ميز خالي، كنار اين پيرمرد و نوه اش بود. از وقتي من نشستم تا لحظه‌اي كه سفارش شان برسد با هم كلمه ‌اي حرف نزدند. حتي به چشمهاي هم نگاه نكردند. نوه با موبايل اش سرگرم است و معشوق من دكوراسيون و درز ديوارها را با نگاه حوصله سر رفته اي تحليل و بررسي ميكند. دوست دارم با خودم فكر كنم كه مادربزرگ، اين دو باهم بيگانه و بي‌ربط را به زور و اصرار فرستاده به كافي شاپ بي‌ربط به اميد اين‌كه در اين شهر بي‌ربط جرقه ارتباطي بين شان زده شود. زهي خيال باطل مادربزرگ. 

مرد جوان پيش بند بسته‌اي كه موهای ژل زده‌ي سيخ سيخي‌اش هيچ ربطي به باقي قيافه‌اش ندارد، ظرف بستني پايه‌دار بزرگي را جلوي پيرمرد ميگذارد كه محتوى دو سه اسكوپ بستنى مدفون در انتهاى ظرفى است مملو از ژله رنگي كه از گوشه ظرف به بيرون شره كرده و در فواصل تا جا بوده بيسكوئيت تپانده شده و روى سطح اسمارتيزهاى رنگي رنگي كوه شده و قله كوه را چترى فتح كرده و در نهايت فشفشه‌اي كجكى فيش فيش كنان جرقه ميزند. با ديدن اين صحنه پيرمرد دلبندم منفجر ميشود. يك نگاه شگفت زده به ظرف فيش فيشى و يك نگاه به پسر مو سيخ سيخى با صدايي از حد معمول بلندتر ميپرسد: "اين چيه؟ من اين لامصب رو سفارش ندادم. گفتم بستني ميخوام"
نوه سعي ميكند توضيح دهد كه اين بستني است ديگر.. پيرمرد حرف نوه را قطع ميكند كه "تو نيم وجب بچه فكر ميكني من بعد از اين همه سال نميدونم بستني چه شكلي است؟ اين لامصب هر كوفتي كه هست بستني نيست و من بستني ميخواهم نه اين اتشفشان بي‌ربط را!"
مابقي كش‌مكش‌شان را ديگر نميفهمم چون پيرمرد را ميفهمم و عاشق شده‌ام. بعد از اين همه سال ديگر من هم ميدانم چه ميخواهم و ميدانم آن‌ی كه من ميخواهم قطعن اين لامصب نيست. فقط نميفهمم در اين زندگى فايده دانستن اينكه چه را و كه را ميخواهى چيست وقتي قسمت‌ت لامصب بي‌ربط بعد از لامصب است؟

Tuesday, March 17

مسیج داده "دل‌م خیلی برات تنگ شده و .." اوخی، محترمانه‌ترین و پر احساس‌ترین جوابی است که میتونم بدم. 
کاش یاد‌مون بمونه آدم‌ها لاستیک زاپاس نیستند، بندازیم عقب ماشین و واسه خودمون با خیال راحت بگردیم گرد دنیا و تصور کنیم هر وقت ساییده شدیم و کارمون لنگ شد و پنچر شدیم و دورمون خلوت شد، اون آدم سر جای اول‌ش هست که بریم سراغ‌ش.
خلاصه که، دیر اومدی ای رفته. طعم‌ت از دهن افتاد. دل، دل‌زده شد از تو. آهنگ تو رفت از یاد.

حواس‌مون باشه خیلی زودتر از اونی که فکر میکنیم دیر میشه.

Sunday, March 18

هزار قناري خاموش در گلوي من

Thursday, October 20

نصرت خانم، زن دایی بابا، زن‌ی کرمانشاهی و تعارفی بود با زندگی‌ای که خودش هزار قصه است. از اون دسته پیرزن‌هایی بود که وقت روبوسی، لب‌ت رو ماچ می‌کنند و من بدم می‌اومد و همیشه فراری بودم، درعوض از تجرش ذرت می‌خرید و هر وقت می‌رفتیم خونه‌ش ذرت‌ها رو تو قابلمه رویی بو می‌داد، نمک و کره می‌زد و تو یک کاسه گنده می‌گذاشت جلو ما بچه‌ها. آش رشته و کتلت‌های بسیار معرکه‌ای درست می‌کرد که تو فامیل معروف بود و پای ثابت تخته نرد و کرکری با بابا.
فریبا، دختر نصرت خانم، مهماندار بود و اون سال‌های جنگ و قحطی از هر سفری که می‌اومد برای من و خواهرم لباس باربی و شکلات‌های مختلف تو بسته بندی‌های رنگی رنگی ‌‌می‌آورد. فریبا عاشق بهرام، یکی از خلبان‌ها بود و داستان عشق‌شون تلخ و نافرجام تمام شد.
از اون به بعد آخر شب‌های جمع‌های خانوادگی وقتی هرکی لیوان‌ش رو دست گرفته بود و یک گوشه‌ای نشسته بود، همیشه فریبا زمزمه‌وار شروع می‌کرد به خوندن "مثل تموم عالم حال من‌م خرابه خرابه خرابه، مثل تموم بخت‌ها، بخت من‌م تو خوابه، تو خوابه، تو خوابه" و بعد یواش یواش همه با هم می‌خواندند "داد می‌زنم که ساقی می خونه بی شرابه"
سال‌ها بعد نصرت خانم فوت کرد. ذرت‌های خونه‌گی بو داده و آش رشته و کتلت‌های مثلثی نوک تیز هم تموم شدند. بهونه‌های خانواده برای دور هم جمع شدن کمرنگ و بی‌رنگ شدند. بابا هم دیگه هیچ‌وقت پای تخته درست حسابی پیدا نکرد.
مراسم ختم نصرت‌ خانم، تا از در خونه‌شون وارد شدیم و فریبا چشم‌ش به بابا افتاد از اون ور سالن و وسط زن‌هایی که نگه‌ش داشته بودند، از ته دل داد زد "فررررخ، غم دارم"
حالا من، گاهی، وقتی کلید می‌اندازم و در رو باز می‌کنم دل‌م می‌خواد جای سلام بگم " فرخ، غم دارم"


Monday, March 21

خب. همه جا شسته و رفته شد و غبارش گرفته شد و فقط موند این دل لامصب که اون هم با ریختن یک شیشه شراب شیراز حداقل در این لحظه شسته است. " غم ما هم غم نیست. غم ما را از دل استکان عرقی، شیشه آبجویی می شوید"

آخرین تجریش، خرید، آرایشگاه، کارواش، پمپ بنزین، حمام، اس ام اس، ایمیل، تلفن، گریه و خنده سال را هم انجام دادم.

دهه هشتاد داره تموم میشه و عجب دهه مزخرفی بود. نشستم و فکر می کنم به آنچه که گذشت. تو این دهه سی ساله شدم. سفرها کردم. آدمها دیدم، بعضی ها خیلی ماندگار شدند و بعضی خیلی تو زرد در اومدند. خیلی چیزها رو برای دفعه اول تجربه کردم . خیلی تجربه ها رو به قیمت گزافی بدست آوردم.عاشقی کردم، فارغی کردم، گریه ها کردم و خنده. تنها بودم و با دوستان. طبق قوانین زندگی کردم، بریدم و قوانین رو شکستم.هم بردم و هم باختم، بالا رفتم، با مخ زمین خوردم، لحظه ها و روزهای خیلی خیلی تلخ و سختی رو گذروندم و گذشتند. اونها رفتند و من موندم. دوست ندارم ولی بزرگ شدم. من، من شدم. پر رنگ ترین اتفاقات عمرم در این دهه اتفاق افتاد و الان خیلی خوشحالم که این کوفتی هرچی بود تموم شد.

من آدمی ام اسیر عادت هام. مرض دارم که به هر خاطره ای می چسبم. هر سال تو خونه تکونی عید، تکه کاغذی، دست نوشته ای، جا کلیدی، برگی، کارتی، عکسی و خلاصه یک شی کوچیکی پیدا میشه که منو پرتاپ می کنه به لحظه ای و دورانی و حس و حالی. چه دردناک، چه شادی آور نمی تونم ازش جدا بشم و باز با من می مونه تا خانه تکانی سال دیگه.

هرچه قدر من آدمی باشم دچارعادتها و خاطره ها، خوشحالم که این دهه تموم شد و رفت پی کارش.

بیایید امیدوارم باشیم که این یکی رنگی تر و بهتر خواهد بود.

چشمهاتون خندان



"زمان گاه چون آب زلالی
می گذرد
وگاه چون سیلابی
ولی همواره چیزی را
جابجا می کند
وبا خود می برد"



بیژن جلالی

Friday, July 30

بروید در مجارستان زندگی کنید
دهانتان را خواهند بست
صدایتان را خفه خواهند کرد
و این در شما این احساس را بوجود خواهد آورد که گفتنی زیاد دارید

* برگرفته از کتاب مرجع ، خداحافظ گاری کوپر

Saturday, July 3

موبایل مثل گوز می مونه
درست در لحظه ای که انتظارش رو نداری ، وقت اش نیست
زنگ می خوره و صدای آدمی میاد که جاش نیست

Sunday, June 20

تو ، ووووزِلای زندگی من هستی

Thursday, March 4

دلم برای خودم تنگ شده

اون منی که بودم
اونی که به بهانه های ساده خوشبختی اش راضی بود
اونی که از گلِ نرگسی شاد میشد
واسه شاد بودنش آهنگی بس بود
غمش را از دل استکان عرقی ، لیوانی آبجو میشست
روزی بارانی ، بوی خاکِ نم خورده بس بود برای سبکبالی اش
رویا هایی داشت رنگی
و آرزوهایی دست یافتنی
و شب هایی
هووووم ، شب هایی که خودِ زنده گی بودند

دلم برای منی که بودم
برای خودِ خدا بیامرزم
تنگ شده