Saturday, September 30

پدرم امروز 8 مهر85 برایم نوشت :

مهر هم مهربانی نداشت
آبان نیامده می رفت
آذر مرگ تولد من بود یا تولد مرگ من
دی ماه ، برف ها مرا یاد فروغ می انداخت
بهمن روزها پیش به انتظار اسفند می نشستیم
اسفند دیگر بوی عید نمی داد ، بوی عید ِ سالهای سبز
فروردین به جای دید و بازدید ، رنگ جدایی و دوری داشت. اسکناسهای سبز تا نخورده مرده بودند
اردیبهشت به جای نیلگون ، خاکستری بود
خرداد از پشت پنجره بچه های مدرسه را می دیدی
تیر گربه بود ، خنک های کولر با شبهای دراز
مرداد وقت سفر بود به خارج از شهری که در آن ساکن بودی
یا سفری به درون غمزده ها تا شاید روزهای خوشی مان یادت بییاید .

Friday, September 29

Smile Like Cheshire Cat
زورکی

Thursday, September 28

خوش آمدی
تو که زنار رها کرده ای
تو که سجاده را به تکفیر علف خوانده ای
مسافر سرزمین سرد
این یگانه معبد من است
یگانه معبد ماست
آشنای گمشده
من خدا را دیده ام
بالهای بلورین دارد
و اگر دستش بزنی می شکند
خدا برایم شاخه ی زیتون می آورد
خدا دوستم دارد
خدا مرا و برنج زار را دوست دارد
و خیمه ها را
خدا آنقدر بزرگ است که در وسعت چشمش فراموش میکنم ، امپایر استیت وجود دارد
یا برجی در هوای پاریس نفس می کشد
من خدا را در مون مارت جسته ام
خدا را در خیابان های آوارهِ روی زمین
حدا را که من و تو باید به اعجاب بر جلوه هایش نگاه کنیم
......
من مریم را دیده ام
تمام تقدسش را
و آن هنگام که طفلش را بر دست می گیرد
و رندان را از عقوبت می ترساند.
......
من دشت ها را دیده ام
وقتی که کوکنار در رگهایم می دود
تو دوست من هستی
تو که از کنار کامپیوتر می آیی
تو که گل را نمی شناسی
و شب را

شب که می آید
ستاره که می ریزد
خدا می آید پایین .

به معبد ما خوش آمدی
وقتی آفتاب طلوع می کند
من که مذهب تازه ای یافته ام
علف را می ستایم
که راست گو ترین نماینده حق است
سجاده من که حقیرترین نما را دارد
شکیل ترین مکاشفه را بین من و حق واسطه می شود

من زبان برگها را می دانم
و نفس در سینه من حاصل گفتگوی با گلهاست

دلم می خواهد افلاطون زنده شود
دستش را بگیرم و مدینه فاضله را نشانش دهم

وقتی تو در کنار منی
ناپلئون بنده ای ست که به معبدمان راهش نمی دهیم
دنیا سرعتش را می کاهد
بر می گردم
کنار هملت می نشینم
و برای افلیا نامه می نویسم
همراه قیس چادر شب را واژگون می کنم
و مثل وامق دیوار بخارا را از عشق پر می کنم
فرهاد ، کوه کنی ناچیز است
وقتی تو در کنار منی

دنیا خالی می شود
و معبد ما پر از نور رستگاری
یگانه جایگاه ، رهایی انسانِ دردمند قرن

می خندی
از ماشینیزم می گویی
فرقی نمی کند
سیصد سالِ پیش فئودالیم و بورژوازی
و حالا ماشین تایین کننده روابط انسانهاست
می دانی رسالت ها رفته اند
مثل یک مسافر مایوس
حالا توی سمرقند هم ماشین حرکت می کند
و زارع بلخی هم سوار تراکتور می شود

اصالت چمدانش را بسته است
شاید کنار هیمالیا باشد
وشاید آنجا هم از گزند گرگها در امان نمانده باشد
به هر حال فرقی نمی کند
.....
بیا برادر
بیا گریخته از زمان
بیا کنار ما
بیا تا ببینی که کوک نار، برنج زار را دوست دارد
و خیمه ها را
بیا و ببین که سیاهی نیست و از ماشین خبری نیست
سرنوشت تو بدست گلهاست و مانند سرنوشت گل ها.
نفس بکش
آزاد باش
در این معبد اگر مهری نمی یابی که دلت را از آن پر کنی
در عوض گلی می بینی که ستایش کنی
بیا که با صدای بلندی به آفتاب هم بگوییم
کوکنار هم گلی ست
بیا که
دوست داشته باشیم
.

Wednesday, September 27

کمی امشب سخت می گذرد
جهان از کنار پنجره ام
کمی امشب ماه دشوار می گذرد
از کنار مهتابی ام

....

امشب
جهان دشوار
خدا دشوار
من دشوارمیگذرم
از کنار این جهان
که منم .
*

Monday, September 25

...و این سقوط عجیب
مرا می برد از خودم
به دوردست خودم که پیدا نیست .
و اگر نیمه شبی به یاد من افتادی
بدان من همان کاسه آبم
که ماه لانه می کند در آن
که خیس می کند
حرفهای ناگفته را.
لغزیده از کودکیهای بی سوال
فراری از دنیای مردمان بی کودکی
مردمانی که در ساحل نشسته به هیچ نگاه می کنند
درخشیده در امروزِ پر از بهانه های زندگی
بهانه های مرگ...
و اگر نیمه شبی به یاد من افتادی
و دیدی نیستم در آن کاسه
که ماه لانه می کند در آن
بدان که رفته ام
، بی آنکه چیزی با خود آورده یا برده باشم
عجیب !
بدان که صورت ماه پر ازچاله هایی از لکه های سیاه ست
که جای نگاه من است
در شبانه های بی کسی
در سحرگاه های سکوت
در روزهایی که خدا نبود.

خواستی اگر
اگر خواستی
مرا مستجاب فرما !

Sunday, September 24




زندگیم دچار یه مقدارگره و قفل وبست شده !

Saturday, September 23

خوش حالم که نمی رم مدرسه
صبح زود مجبور نیستم بلند بشم
امتحان ندارم
کسی بلندی ناخن هایم را چک نمی کند
دیگه ریخت کتاب تاریخ ، جغرافی ، اجتماعی رو نمی بینم
صبح مجبور نیستم اون اراجیف سر صف رو بشنوم
اون زنیکه روانی معلم شبمی رو تحمل نمی کنم
کسی به شلوار لی پوشیدنم گیر نمیده
هر وقت هم حال کنم کتاب دفتر نو می خرم
خوش حالم که تابستان 8000000000000 روزه دارم !