Thursday, October 20

نصرت خانم، زن دایی بابا، زن‌ی کرمانشاهی و تعارفی بود با زندگی‌ای که خودش هزار قصه است. از اون دسته پیرزن‌هایی بود که وقت روبوسی، لب‌ت رو ماچ می‌کنند و من بدم می‌اومد و همیشه فراری بودم، درعوض از تجرش ذرت می‌خرید و هر وقت می‌رفتیم خونه‌ش ذرت‌ها رو تو قابلمه رویی بو می‌داد، نمک و کره می‌زد و تو یک کاسه گنده می‌گذاشت جلو ما بچه‌ها. آش رشته و کتلت‌های بسیار معرکه‌ای درست می‌کرد که تو فامیل معروف بود و پای ثابت تخته نرد و کرکری با بابا.
فریبا، دختر نصرت خانم، مهماندار بود و اون سال‌های جنگ و قحطی از هر سفری که می‌اومد برای من و خواهرم لباس باربی و شکلات‌های مختلف تو بسته بندی‌های رنگی رنگی ‌‌می‌آورد. فریبا عاشق بهرام، یکی از خلبان‌ها بود و داستان عشق‌شون تلخ و نافرجام تمام شد.
از اون به بعد آخر شب‌های جمع‌های خانوادگی وقتی هرکی لیوان‌ش رو دست گرفته بود و یک گوشه‌ای نشسته بود، همیشه فریبا زمزمه‌وار شروع می‌کرد به خوندن "مثل تموم عالم حال من‌م خرابه خرابه خرابه، مثل تموم بخت‌ها، بخت من‌م تو خوابه، تو خوابه، تو خوابه" و بعد یواش یواش همه با هم می‌خواندند "داد می‌زنم که ساقی می خونه بی شرابه"
سال‌ها بعد نصرت خانم فوت کرد. ذرت‌های خونه‌گی بو داده و آش رشته و کتلت‌های مثلثی نوک تیز هم تموم شدند. بهونه‌های خانواده برای دور هم جمع شدن کمرنگ و بی‌رنگ شدند. بابا هم دیگه هیچ‌وقت پای تخته درست حسابی پیدا نکرد.
مراسم ختم نصرت‌ خانم، تا از در خونه‌شون وارد شدیم و فریبا چشم‌ش به بابا افتاد از اون ور سالن و وسط زن‌هایی که نگه‌ش داشته بودند، از ته دل داد زد "فررررخ، غم دارم"
حالا من، گاهی، وقتی کلید می‌اندازم و در رو باز می‌کنم دل‌م می‌خواد جای سلام بگم " فرخ، غم دارم"


Monday, March 21

خب. همه جا شسته و رفته شد و غبارش گرفته شد و فقط موند این دل لامصب که اون هم با ریختن یک شیشه شراب شیراز حداقل در این لحظه شسته است. " غم ما هم غم نیست. غم ما را از دل استکان عرقی، شیشه آبجویی می شوید"

آخرین تجریش، خرید، آرایشگاه، کارواش، پمپ بنزین، حمام، اس ام اس، ایمیل، تلفن، گریه و خنده سال را هم انجام دادم.

دهه هشتاد داره تموم میشه و عجب دهه مزخرفی بود. نشستم و فکر می کنم به آنچه که گذشت. تو این دهه سی ساله شدم. سفرها کردم. آدمها دیدم، بعضی ها خیلی ماندگار شدند و بعضی خیلی تو زرد در اومدند. خیلی چیزها رو برای دفعه اول تجربه کردم . خیلی تجربه ها رو به قیمت گزافی بدست آوردم.عاشقی کردم، فارغی کردم، گریه ها کردم و خنده. تنها بودم و با دوستان. طبق قوانین زندگی کردم، بریدم و قوانین رو شکستم.هم بردم و هم باختم، بالا رفتم، با مخ زمین خوردم، لحظه ها و روزهای خیلی خیلی تلخ و سختی رو گذروندم و گذشتند. اونها رفتند و من موندم. دوست ندارم ولی بزرگ شدم. من، من شدم. پر رنگ ترین اتفاقات عمرم در این دهه اتفاق افتاد و الان خیلی خوشحالم که این کوفتی هرچی بود تموم شد.

من آدمی ام اسیر عادت هام. مرض دارم که به هر خاطره ای می چسبم. هر سال تو خونه تکونی عید، تکه کاغذی، دست نوشته ای، جا کلیدی، برگی، کارتی، عکسی و خلاصه یک شی کوچیکی پیدا میشه که منو پرتاپ می کنه به لحظه ای و دورانی و حس و حالی. چه دردناک، چه شادی آور نمی تونم ازش جدا بشم و باز با من می مونه تا خانه تکانی سال دیگه.

هرچه قدر من آدمی باشم دچارعادتها و خاطره ها، خوشحالم که این دهه تموم شد و رفت پی کارش.

بیایید امیدوارم باشیم که این یکی رنگی تر و بهتر خواهد بود.

چشمهاتون خندان



"زمان گاه چون آب زلالی
می گذرد
وگاه چون سیلابی
ولی همواره چیزی را
جابجا می کند
وبا خود می برد"



بیژن جلالی