نصرت خانم، زن دایی بابا، زنی کرمانشاهی و تعارفی بود با زندگیای که خودش هزار قصه است. از اون دسته پیرزنهایی بود که وقت روبوسی، لبت رو ماچ میکنند و من بدم میاومد و همیشه فراری بودم، درعوض از تجرش ذرت میخرید و هر وقت میرفتیم خونهش ذرتها رو تو قابلمه رویی بو میداد، نمک و کره میزد و تو یک کاسه گنده میگذاشت جلو ما بچهها. آش رشته و کتلتهای بسیار معرکهای درست میکرد که تو فامیل معروف بود و پای ثابت تخته نرد و کرکری با بابا.
فریبا، دختر نصرت خانم، مهماندار بود و اون سالهای جنگ و قحطی از هر سفری که میاومد برای من و خواهرم لباس باربی و شکلاتهای مختلف تو بسته بندیهای رنگی رنگی میآورد. فریبا عاشق بهرام، یکی از خلبانها بود و داستان عشقشون تلخ و نافرجام تمام شد.
از اون به بعد آخر شبهای جمعهای خانوادگی وقتی هرکی لیوانش رو دست گرفته بود و یک گوشهای نشسته بود، همیشه فریبا زمزمهوار شروع میکرد به خوندن "مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه، مثل تموم بختها، بخت منم تو خوابه، تو خوابه، تو خوابه" و بعد یواش یواش همه با هم میخواندند "داد میزنم که ساقی می خونه بی شرابه"
سالها بعد نصرت خانم فوت کرد. ذرتهای خونهگی بو داده و آش رشته و کتلتهای مثلثی نوک تیز هم تموم شدند. بهونههای خانواده برای دور هم جمع شدن کمرنگ و بیرنگ شدند. بابا هم دیگه هیچوقت پای تخته درست حسابی پیدا نکرد.
مراسم ختم نصرت خانم، تا از در خونهشون وارد شدیم و فریبا چشمش به بابا افتاد از اون ور سالن و وسط زنهایی که نگهش داشته بودند، از ته دل داد زد "فررررخ، غم دارم"
حالا من، گاهی، وقتی کلید میاندازم و در رو باز میکنم دلم میخواد جای سلام بگم " فرخ، غم دارم"