Sunday, July 31

انگاری ، پنداری
یه جورایی مه !
انگوری انگوری !
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چهار فصلش همه آراستگی ست .
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست .
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی !

من چه می دانستم
دل هرکس دل نیست
قلبها زآهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند .

*

Saturday, July 30

شنبه روز بدی بود ..
روز جیزی بود .
روز اخی بود .
شنبه و جمعه رو تِخ کردم !

Friday, July 29






Thursday, July 28

سکوت ِ گوسفند !

Wednesday, July 27






Tuesday, July 26

" If God did not exist
It would be necessary to invent him . "


- easy rider ; Chapter.25 -

Monday, July 25

معجونی از
بلاتکلیفی کسالت بار
انتظار خفه کننده
هوای راکد بدون بادی همراه با خبری
روزهایی که در تقلید از هم ماهر شده اند
موریانه هایی که مغزم را می خورند
طعم تلخ چیزهایی که دوست ندارم باشند و هستند
همه در لیوانی در دست من دیده می شوند
و من به قرصی گرد در دست دیگرم خیره شده ام
... گرچه سوراخ راه آب سینک وسوسه کننده به نظر می رسه ..

شب
خسته از لولیدن در تخت
با چشمهای کاملا باز
به سقف خیره می شوم
فکر می کنم
اما
شاید نیایی ای پسر رویاها
و ما بگذریم آنگونه که دنیا ...
امید و خاطره را
از نگاهی به نگاه دیگر بسپاریم .

Friday, July 22

عق مه
بر وزن جمعه !

Thursday, July 21



و تابستان فعالیت خود را بطور رسمی آغاز می کند

Wednesday, July 20

نمی بایست انتظارت را می کشیدم
خواب و دیدن رویایت
هرچه می کردم
بهتر بود از نشستن و گذز شب را دیدن
و این ماه کند گذر را که در افق فرو می رود .

Tuesday, July 19

قورباغه
غر می زنه !

Monday, July 18

بادی نمی آید
برگی تکان نمی خورد
اتفاقی نمی افتد

- هیجانی
دیداری
قهقهه ای
انگیزه ای -

تنها روزها
زیر آفتاب می سوزند
و می گذرند .

Friday, July 15

به یادت آبدوغ می خورم
و مست می کنم
و آروغ می زنم .

کلاغها می شنوند
و شایعه
چون علفهای هرز دشتی در تابستان
می روید !

Thursday, July 14


ممنوع الدخول !

Wednesday, July 13

مادر ،
تولد فرزندت را تبریک می گویم .
نگرانش هستی ؟
باز هم که دراز کشیده است .
دنبال کاری نمی رود
ازدواجش هم که اشتباه بود .
روز به روز لاغرتر می شود ، ریش نزده است .

چه نگاه غمگنانه و پر محبتی داری .
کاش بتوانم تولد نگرانی هایت را تبریک بگویم .

او از تو به ارث برده است
سر سپردن به زمانه را بی هیچ تردیدی
و سرسختی در احساساتش را .
نه توانستی سعادتمندش کنی و نه پر آوازه .
خو داشتن به تنهایی ، تنها استعداد اوست .

پنجره اتاقش را باز کن
بگذار آفتاب از لای برگهای لرزان
با بوسه ای چشم بگشاید .
دفترش را به او بده و شیشه جوهرش را
یک لیوان قهوه اش را بده
و او را که از در بیرون می رود ، تماشا کن .
*

Monday, July 11

قصهء کودکی
که پیر شد
ولی ، بزرگ نشد !

قصهء من .

Sunday, July 10

اینجا چه خبره ؟
امروز جمعه بود ؟؟!
مگه همین دیروز نه - پریروز جمعه نبود ؟
سر بقیه روزهای هفته چی اومده ؟
چرا هی تند تند جمعه میاد ؟
کی منو ریده ؟!
من آبی و دوست سیاه ام
همیشه قدم می زنیم در کوچه های لبریز از حرف
شبها !
و همیشه مست می کنیم
و همیشه به یاد هم می آوریم که :
" دیر شده باید برویم "
و همیشه دیرمان است
و همیشه حرفی نگفته باقی مانده
و هرگز نمی فهمیم که چرا همیشه دیر است !؟

Saturday, July 9

شکر خدا ، این جدایی هم گذشت و من برگشتم
این جدایی
قرار بود وصلی باشد
شاید بین من و خدا .
اشتباه ما این بود که فکر می کردیم خدا باید جایی باشد
در حالی که خدا جایی نیست
در این نزدیکی هاست ، شاید
جایی در من
جایی در تو
جایی که من و تو هستیم .

Friday, July 8

از شنبه ...