Monday, March 21

خب. همه جا شسته و رفته شد و غبارش گرفته شد و فقط موند این دل لامصب که اون هم با ریختن یک شیشه شراب شیراز حداقل در این لحظه شسته است. " غم ما هم غم نیست. غم ما را از دل استکان عرقی، شیشه آبجویی می شوید"

آخرین تجریش، خرید، آرایشگاه، کارواش، پمپ بنزین، حمام، اس ام اس، ایمیل، تلفن، گریه و خنده سال را هم انجام دادم.

دهه هشتاد داره تموم میشه و عجب دهه مزخرفی بود. نشستم و فکر می کنم به آنچه که گذشت. تو این دهه سی ساله شدم. سفرها کردم. آدمها دیدم، بعضی ها خیلی ماندگار شدند و بعضی خیلی تو زرد در اومدند. خیلی چیزها رو برای دفعه اول تجربه کردم . خیلی تجربه ها رو به قیمت گزافی بدست آوردم.عاشقی کردم، فارغی کردم، گریه ها کردم و خنده. تنها بودم و با دوستان. طبق قوانین زندگی کردم، بریدم و قوانین رو شکستم.هم بردم و هم باختم، بالا رفتم، با مخ زمین خوردم، لحظه ها و روزهای خیلی خیلی تلخ و سختی رو گذروندم و گذشتند. اونها رفتند و من موندم. دوست ندارم ولی بزرگ شدم. من، من شدم. پر رنگ ترین اتفاقات عمرم در این دهه اتفاق افتاد و الان خیلی خوشحالم که این کوفتی هرچی بود تموم شد.

من آدمی ام اسیر عادت هام. مرض دارم که به هر خاطره ای می چسبم. هر سال تو خونه تکونی عید، تکه کاغذی، دست نوشته ای، جا کلیدی، برگی، کارتی، عکسی و خلاصه یک شی کوچیکی پیدا میشه که منو پرتاپ می کنه به لحظه ای و دورانی و حس و حالی. چه دردناک، چه شادی آور نمی تونم ازش جدا بشم و باز با من می مونه تا خانه تکانی سال دیگه.

هرچه قدر من آدمی باشم دچارعادتها و خاطره ها، خوشحالم که این دهه تموم شد و رفت پی کارش.

بیایید امیدوارم باشیم که این یکی رنگی تر و بهتر خواهد بود.

چشمهاتون خندان



"زمان گاه چون آب زلالی
می گذرد
وگاه چون سیلابی
ولی همواره چیزی را
جابجا می کند
وبا خود می برد"



بیژن جلالی