Thursday, September 28

خوش آمدی
تو که زنار رها کرده ای
تو که سجاده را به تکفیر علف خوانده ای
مسافر سرزمین سرد
این یگانه معبد من است
یگانه معبد ماست
آشنای گمشده
من خدا را دیده ام
بالهای بلورین دارد
و اگر دستش بزنی می شکند
خدا برایم شاخه ی زیتون می آورد
خدا دوستم دارد
خدا مرا و برنج زار را دوست دارد
و خیمه ها را
خدا آنقدر بزرگ است که در وسعت چشمش فراموش میکنم ، امپایر استیت وجود دارد
یا برجی در هوای پاریس نفس می کشد
من خدا را در مون مارت جسته ام
خدا را در خیابان های آوارهِ روی زمین
حدا را که من و تو باید به اعجاب بر جلوه هایش نگاه کنیم
......
من مریم را دیده ام
تمام تقدسش را
و آن هنگام که طفلش را بر دست می گیرد
و رندان را از عقوبت می ترساند.
......
من دشت ها را دیده ام
وقتی که کوکنار در رگهایم می دود
تو دوست من هستی
تو که از کنار کامپیوتر می آیی
تو که گل را نمی شناسی
و شب را

شب که می آید
ستاره که می ریزد
خدا می آید پایین .

به معبد ما خوش آمدی
وقتی آفتاب طلوع می کند
من که مذهب تازه ای یافته ام
علف را می ستایم
که راست گو ترین نماینده حق است
سجاده من که حقیرترین نما را دارد
شکیل ترین مکاشفه را بین من و حق واسطه می شود

من زبان برگها را می دانم
و نفس در سینه من حاصل گفتگوی با گلهاست

دلم می خواهد افلاطون زنده شود
دستش را بگیرم و مدینه فاضله را نشانش دهم

وقتی تو در کنار منی
ناپلئون بنده ای ست که به معبدمان راهش نمی دهیم
دنیا سرعتش را می کاهد
بر می گردم
کنار هملت می نشینم
و برای افلیا نامه می نویسم
همراه قیس چادر شب را واژگون می کنم
و مثل وامق دیوار بخارا را از عشق پر می کنم
فرهاد ، کوه کنی ناچیز است
وقتی تو در کنار منی

دنیا خالی می شود
و معبد ما پر از نور رستگاری
یگانه جایگاه ، رهایی انسانِ دردمند قرن

می خندی
از ماشینیزم می گویی
فرقی نمی کند
سیصد سالِ پیش فئودالیم و بورژوازی
و حالا ماشین تایین کننده روابط انسانهاست
می دانی رسالت ها رفته اند
مثل یک مسافر مایوس
حالا توی سمرقند هم ماشین حرکت می کند
و زارع بلخی هم سوار تراکتور می شود

اصالت چمدانش را بسته است
شاید کنار هیمالیا باشد
وشاید آنجا هم از گزند گرگها در امان نمانده باشد
به هر حال فرقی نمی کند
.....
بیا برادر
بیا گریخته از زمان
بیا کنار ما
بیا تا ببینی که کوک نار، برنج زار را دوست دارد
و خیمه ها را
بیا و ببین که سیاهی نیست و از ماشین خبری نیست
سرنوشت تو بدست گلهاست و مانند سرنوشت گل ها.
نفس بکش
آزاد باش
در این معبد اگر مهری نمی یابی که دلت را از آن پر کنی
در عوض گلی می بینی که ستایش کنی
بیا که با صدای بلندی به آفتاب هم بگوییم
کوکنار هم گلی ست
بیا که
دوست داشته باشیم
.