Friday, June 26

در اين بعدازظهر تابستان معمولي من به پيرمرد ميز كناری در پرت‌ترين كافی شاپ شهر بي‌ربط عاشق شدم.

وقتي رسيدم تنها ميز خالي، كنار اين پيرمرد و نوه اش بود. از وقتي من نشستم تا لحظه‌اي كه سفارش شان برسد با هم كلمه ‌اي حرف نزدند. حتي به چشمهاي هم نگاه نكردند. نوه با موبايل اش سرگرم است و معشوق من دكوراسيون و درز ديوارها را با نگاه حوصله سر رفته اي تحليل و بررسي ميكند. دوست دارم با خودم فكر كنم كه مادربزرگ، اين دو باهم بيگانه و بي‌ربط را به زور و اصرار فرستاده به كافي شاپ بي‌ربط به اميد اين‌كه در اين شهر بي‌ربط جرقه ارتباطي بين شان زده شود. زهي خيال باطل مادربزرگ. 

مرد جوان پيش بند بسته‌اي كه موهای ژل زده‌ي سيخ سيخي‌اش هيچ ربطي به باقي قيافه‌اش ندارد، ظرف بستني پايه‌دار بزرگي را جلوي پيرمرد ميگذارد كه محتوى دو سه اسكوپ بستنى مدفون در انتهاى ظرفى است مملو از ژله رنگي كه از گوشه ظرف به بيرون شره كرده و در فواصل تا جا بوده بيسكوئيت تپانده شده و روى سطح اسمارتيزهاى رنگي رنگي كوه شده و قله كوه را چترى فتح كرده و در نهايت فشفشه‌اي كجكى فيش فيش كنان جرقه ميزند. با ديدن اين صحنه پيرمرد دلبندم منفجر ميشود. يك نگاه شگفت زده به ظرف فيش فيشى و يك نگاه به پسر مو سيخ سيخى با صدايي از حد معمول بلندتر ميپرسد: "اين چيه؟ من اين لامصب رو سفارش ندادم. گفتم بستني ميخوام"
نوه سعي ميكند توضيح دهد كه اين بستني است ديگر.. پيرمرد حرف نوه را قطع ميكند كه "تو نيم وجب بچه فكر ميكني من بعد از اين همه سال نميدونم بستني چه شكلي است؟ اين لامصب هر كوفتي كه هست بستني نيست و من بستني ميخواهم نه اين اتشفشان بي‌ربط را!"
مابقي كش‌مكش‌شان را ديگر نميفهمم چون پيرمرد را ميفهمم و عاشق شده‌ام. بعد از اين همه سال ديگر من هم ميدانم چه ميخواهم و ميدانم آن‌ی كه من ميخواهم قطعن اين لامصب نيست. فقط نميفهمم در اين زندگى فايده دانستن اينكه چه را و كه را ميخواهى چيست وقتي قسمت‌ت لامصب بي‌ربط بعد از لامصب است؟