Thursday, October 7

امشب
غلظت شب زيادِ .
....
بلند ميشم پنجره رو باز مي كنم .
سرماي طفوليت پاييز كه به صورتم مي خورد ،
زنده تر مي شوم .
كمي از غلظت شب و زيادي از دود سيگار را
از پنجره براي همسايه ها ، به بيرون مي ريزم .
نفسي عميق كه مي كشم
ستاره ها در آسمان بيشتر مي شوند
ولي جاده پر رفت و آمد خاطره ها
در لابيرنت هاي مغزم
هماني اند كه بودند .
خاطره هايي ، پر از كوچه هاي باريك و دراز و تاريك
كه در كنج تيرهء به خيال فراموش شدهء هر كدام
ناگهان فانوسي ناخواسته ، روشن مي شود .
من مسئول سوراخ لايه ازن نيستم
و خيلي چيزهاي ديگه
ولي گاهي اما و شايد ها ول كنم نيستند.
لاشه ته سيگارها در زير سيگاري ،
صحنهء غمناكي ست .
درست انگار شاهدِ ناخواسته كشتاري دسته جمعي باشي .
بلند مي شم خالي اش كنم
كسي چه مي دونه
شايد اينجوري زندگي بهتر شود .