ديروز
زمستان بود .
سوار ماشين كه شدم
معجون بوي سيگار و نم
هوايي غيرقابل تنفس بود
و وقتي هواي ديگري براي تنفس هست
اجباري براي تحمل حداقل اين يكي نيست .
پس همچون نقطه اي سياه در زمينه اي سفيد
شروع به قدم زدن در جاده هاي برفي كردم
و در هر قدم
همه بايد ها ، عجله ها و جيره اجباري برنامه روزمره ، را
همراه با صداي قرچ قرچ برفها زير پاهايم
له كردم .
با خودم فكر كردم
مدتهاست كه چيزي ننوشته ام
گرچه براي نوشتن به نور ماه احتياج دارم
و مدتهاست كه ماه ي در آسمان شب نيست .
خدايي كه من به او ايمان دارم ، قدرتمند نيست
ولي چون جريان باد ، شكست ناپذير است .
نفسي عميق و سرد در ريه ها
و اين فكر كه
هميشه مي توان به چيزي تازه ، چيزي غيرمنتظره ، اميد داشت .
هرچه در جيب داشتم بيرون ريختم
چيزي جز چهره هاي دروغين و عقايد پژمرده نبود .
يادم انداخت كه مدتهاست ديگر موقع حرف زدن با آدمها ، به چشمهايشان نگاه نمي كنم .
چشمها يشان حرفهاي ديگري مي زنند كه اگر آنها را نخواني
حداقل در جواب آدمها راحتتر مي تواني لبخند بزني .
بچه كه بودم
برف بوي تازه و شادي مي داد
امروز بويي ندارد
فقط هست كه باشد .
و حتي تو
آن سيبِ سبز ِ ترش ِ خوشمزه را
كه مدتها آرزويش را داشتي ، گاز زده اي
و امروز ديگر آن مزه سابق را نمي دهد .
وقتش است كه فردايي دگرگونه بيايد .