دستت رو فرو مي بري تو مايع لزج ذهنت
مشتي از افكارت رو در مياري و ميريزي جلوت
نگاشون كه مي كني به نظرت هردنبيل ميان
سعي مي كني مثل تيكه هاي پازل هركدوم رو سر جاي درستشون بچيني
حالا كه مرتب شدند ديگه شكل فكرهات نيستند
خوب كه بهشون نگاه مي كني مي بيني فقط دو دسته اند
اونهايي كه بايد انجامشون مي دادي و ندادي
اونهايي كه نبايد انجامشون مي دادي و دادي
پوف
من از هردنبيلش بيشتر خوشم مياد .