Saturday, March 1

پمپ بنزين.خيابان شريعتی

همينطور که منتظر نوبتمون بوديم از دور ديده بودم اش.با جعبه آدامسش.پس وقتی که به شيشه نيمه باز ماشين ضربه ای زد،منتظر بودم.می دونستم که سراغم مياد.بدون اينکه سرم رو بلند کنم،بلند گفتم:
- برو پی کارت.هيچی نمی خوام !
- چشم.

چشم؟؟!رفت؟؟!به همين سادگی؟بی هيچ التماس و دعا و اصراری؟؟؟
سرم رو بلند کردم ببينم واقعا رفت؟!شب عيد،تو همه خيابانهای اين شهر،با اين همه بچه دماغ آويزونِ چرک ِ دستفروش،به ندرت پيش مياد يکيشون به همين راحتی دست از سرت بردارد.

اونجا بود،کمی دورتر از پنجره ايستاده بود و منتظر ماشين ديگه ای بود که بياد تو پمپ بنزين.لاغر بود.با لباسهای کهنه و جعبه آدامسهاش،..مثل بقيه.
ولی صورت دلنشين و وقاری نهفته در طرز ايستادنش داشت ،که مثل بقيه نبود.و "چشم"ای گفته بود که اصلا مثل بقيه نبود!
صداش کردم و وقتی جلو اومد تازه متوجه شدم که باهوش ترين،درشت و شفاف و براق ترين و ميشی رنگ ترين چشمهای ميشی را دارد.الان حتی مطمئن نيستم چشمهاش دقيقا ميشی بود يا نه ولی هرچی بود از اون نگاههائی رو داشت که تا مدتها از ذهن پاک نمی شوند.
از چشمها پرسيدم:آدامسهات چنده؟
4 تا برداشتم و بيشتر از پول آدامسها بهش دادم، چشمها تشکر کردند و با دقت شروع به جور کردن باقی پولم از دسته کوچک پولهاش کرد.
گفتم:باقی پول مال خودت.
نگاهم کرد، از اون نگاهها .. و گفت :مگه من گدام؟
و همين جور که داشتيم از پمپ بيرون می آمديم دنبالمون اومد و باقی پولها را داد.
می خواستم بهش بگم گدا نيستی اين عيدی ات،کادو،يادگاریِ..ولی صدام در نيومد..

می دونم..می دونم ..می دونم که دفعه ديگه که گذرم به اين پمپ بنزين بيافته، دنبال اين چشمهای ميشی خواهم گشت و برای همه دوستهام عيدی آدامس خواهم خريد !