دخترک در ميان غم هايش کلبه ای می ساخت.
پسرک سياهه کام های گرفته اش را سياه تر می کرد.
دخترک فقط يک آغوش می خواست.
پسرک خيلی چيزهای ديگه می خواست.
دخترک حرفهايش را به ملافه های تب دارش می گفت.
پسرک نگاهش می کرد ولی نمی ديدش .
دخترک از روزهای گرم گذشته برای خود لالايی می خواند.
پسرک ضعفهايش را برايش می شمرد.
دخترک عاشق پائيز بود.
پسرک تابستان را دوست داشت.
دخترک ديگر نيست .
پسرک هست .
****
C'est Fini