دارکوب
در ميان اين همه شکوفه زيبا
در پی شکار درختی مرده است.
Monday, March 31
Saturday, March 29
Friday, March 28
سرشارم از بارانهای شمال.
سرشارم از بوی خاک نم خورده.
سرشارم از جنگل و درخت؛آتش و هيزم.
سرشارم از بوی بهار،بوی تازگی.
سرشارم از شکوفه و مه.
سرشارم از زمينهای گل آلود که بر کفشهايم بوسه ميزنند.
و سرشارم از شبگرديهای بی هدفِ تمام نشدنی.
بالا
پائين
بالا
پائين
بالا
و فردا روزی است همچون باقی روزها
بالا
پائين
بالا
پائين
بالا
تو بگو؛زندگی مگر چيزی است جز
بالا
پائين
بالا
پائين
بالا
....؟
و اين تکرارِ تکرار است
تکرار است
تکرار...
اين مهم نيست
مهم اينست که کنون:
سرشارم از بارانهای شمال.
سرشارم از بوی خاک نم خورده.
سرشارم از جنگل و درخت؛آتش و هيزم.
سرشارم از....
.....
سرشارم از بوی خاک نم خورده.
سرشارم از جنگل و درخت؛آتش و هيزم.
سرشارم از بوی بهار،بوی تازگی.
سرشارم از شکوفه و مه.
سرشارم از زمينهای گل آلود که بر کفشهايم بوسه ميزنند.
و سرشارم از شبگرديهای بی هدفِ تمام نشدنی.
بالا
پائين
بالا
پائين
بالا
و فردا روزی است همچون باقی روزها
بالا
پائين
بالا
پائين
بالا
تو بگو؛زندگی مگر چيزی است جز
بالا
پائين
بالا
پائين
بالا
....؟
و اين تکرارِ تکرار است
تکرار است
تکرار...
اين مهم نيست
مهم اينست که کنون:
سرشارم از بارانهای شمال.
سرشارم از بوی خاک نم خورده.
سرشارم از جنگل و درخت؛آتش و هيزم.
سرشارم از....
.....
Saturday, March 22
Friday, March 21
Tuesday, March 18
Sunday, March 16
Saturday, March 15
برای تو؛
عزاداری يعنی پيراهن سياه پوشيدن.
عزاداری يعنی نوحه، هرچه جگرخراش تر از نوحه همسايه.
عزاداری يعنی بنگ بنگ، صدای طبل.
عزاداری يعنی دسته، درست وسط خيابان ،با آمبولانسی پشت ترافيک.
عزاداری يعنی پرده سياه بر درها و ديوارها.
عزاداری يعنی شيون و زاری ،10روز قبل از مردن عزيز.
عزاداری يعنی غذا،
از اين صف به اون صف،از اين خونه به اون خونه
قيمه و قرمه و فسنجون با زرشک پلو و عدس پلو و آش ،همه با هم !
کمی هم شعله زرد و حليم و کله پاچه ،تنگش.
عزاداری يعنی خون خون خون...
روی زمين،روی اسفالت،لب جوب،
زود جلوی چشم بچه رو بگير!
عزاداری يعنی لاشه های به ميخ کشيده.دراز به دراز.
عزاداری يعنی پاتوق.
عزاداری يعنی ديدن همه ديری نديده ها.
عزاداری يعنی اجازه ای معتبر برای تا ديروقت بيرون ماندن.
و
عزاداری يعنی، دلی از عزا در آوردن.
عزاداری يعنی پيراهن سياه پوشيدن.
عزاداری يعنی نوحه، هرچه جگرخراش تر از نوحه همسايه.
عزاداری يعنی بنگ بنگ، صدای طبل.
عزاداری يعنی دسته، درست وسط خيابان ،با آمبولانسی پشت ترافيک.
عزاداری يعنی پرده سياه بر درها و ديوارها.
عزاداری يعنی شيون و زاری ،10روز قبل از مردن عزيز.
عزاداری يعنی غذا،
از اين صف به اون صف،از اين خونه به اون خونه
قيمه و قرمه و فسنجون با زرشک پلو و عدس پلو و آش ،همه با هم !
کمی هم شعله زرد و حليم و کله پاچه ،تنگش.
عزاداری يعنی خون خون خون...
روی زمين،روی اسفالت،لب جوب،
زود جلوی چشم بچه رو بگير!
عزاداری يعنی لاشه های به ميخ کشيده.دراز به دراز.
عزاداری يعنی پاتوق.
عزاداری يعنی ديدن همه ديری نديده ها.
عزاداری يعنی اجازه ای معتبر برای تا ديروقت بيرون ماندن.
و
عزاداری يعنی، دلی از عزا در آوردن.
Friday, March 14
Wednesday, March 12
امروز پستچی اومد.
امروز پستچی يک نامه آورد.
امروز پستچی يک کارت تبريک عيد برای قورباغه سبز آورد.
امروز پستچی يک کارت تبريک عيد برای قورباغه سبز از زادگاهش،آورد.. و رفت پی کارش!
ولی...
ولی ما نرفتيم پی کارمون.
ولی قضيه به همين سادگی تموم نشد.
......
اولش قورباغه سبز کلی هيجان زده شد.خوشحال شد.بالا و پائين پريد.هی کارتش رو جلوی چشمهای من تکون داد و به من دهن کجی کرد که ديدی؟ديدی من اول شدم؟ديدی اول برای من کارت اومد؟ديدی من بيشتر از تو دوست و آشنای بامرام وفادار دارم؟الهی قربون همزادهام بشم...
لجم گرفته بود،جوابش رو ندادم و سرم رو با سالاد الويه ای که داشتم درست می کردم، گرم کردم.
کمی گذشت.هيجانش خوابيد..کمی هی...هی...کرد،تو فکر رفت.. ساکت شد...بعد ديگه اصلا راکد شد...
بهش گفتم: بابا، قورغوری جون حالا اون کارتت رو بده ببينيم نماد وفایِ وفاداران چه شکلیِ؟
قورباغه سبز هيچی نگفت،ساکت سرش رو انداخت پائين و رفت تو بالکن نشست و يک سيگار برای خودش چاق کرد،نگاهش رو انداخت به اونور ِ اونورها...
ای بابا اينم که جنیِ..نه به يکدقيقه پيشش،نه به الانش..باز آب روغن قاطی کرد.الويه رو نصفه نيمه ول کردم رفتم کنارش نشستم،
پرسيدم:چته جانم؟چی شدی يکهو؟
گفت:نمی دونم،يک غمی لچ افتاده ته دلم! با اين کارت يادم افتاد اون موقع ها کجا بودم،الان کجام،فردا کجام؟..و اصلا آخرش چی؟؟
- بابا فلسفه نمی خواد ببافی که.مگه اينجا ناراحتی؟بهت که خوش ميگذره.با هم مفرحيم.فردام همين جائی،آخرش رو هم بی خيال. کارت عيد برات اومده،ملت يادشونه تو هم هستی،اول شدی.کلی هم که خوشحال شدی...!
: نمی دونم،غمه ته دلم لچ افتاده،حتی با خونه تکونی هم پاک نميشه،اصلا عيد چه پشمیِ ،چه کشکیِِ ! ،دستی دستی واسه خودمون بامبول درست کرديم،مثل خر جون می کنيم،هی می سابيم،هی می شوريم ،پولهامون رو ميديم خنزر پنزر نو می خريم-انگار مجبوريم- ،الکی قربون صدقه هم ميريم،هی اميد الکی می کاريم تو دلمون که سال نو، کوفت نو،درد نو!سفره هفت سين می چينيم و..بعد زرتی ، عين تاپاله سال تحويل ميشه ميره پی کارش ،همه مون هم همون پخی که بوديم باقی ميمونيم ،چند روز بعدم سبزه ميگنده ،سرکه بخار ميشه ،سمنو می پُکه ،همه شون رو ميريزيم تو سطل آشغال ،همه چيز يادمون ميره،ميريم پی درد و بدبختيمون!
- ای بابا تو هم خيلی داری منفی نگاه ميکنی،تميز بودن خوبه.لباس و وسايل نو حس خوبی داره.حاجی فيروز سالی يک روزه!سفره هفت سين سنتیِ و رنگ و برکت داره.ماهی قرمز کوچولوها رو بگو،چقدر گوگولی اند و سرمون رو گرم می کنند.سبزی پلو با ماهی وکوکو رو هم که ديگه نگو.تازه بدِ سال تحويل ميشه مسابقه تلفن زدن داريم،هی به هم زنگ ميزنيم؟ذوق ميکنيم.خونه هم ميريم،هی از اون شيرينی پف پفی ها می خوريم؟ بهار مياد همه جا سبز ميشه؟تازه سيزده بدر رو بگو...
داشتم می گفتم که پاشو کوبيد زمين و داد زد: چقدر گوسفندی تو؟؟!!آخه آدم انقدر گوسفند ميشه؟من دارم به اين سادگی از چيزهای گنده تر باهات حرف ميزنم،حالا خوبه برات از جسم ثوريم و هاله ها و ماهيت خالق و اين موجهائی که دارم می گيرم و...و..و..حرف نمی زنم.
اصلا چی ميگی تو؟کدوم تميزی و نظافت؟مگه در عرض سال نشستيم باد ميزنيم خودمون رو؟مگه لباس نو به تن،دل خوش برای روح می آورد؟مگه تو عيد به عيد سبزی پلو می خوری؟ماهی نديده ای؟حاجی فيروز کجاش سالی يکروزه؟از آخر پائيز هرچی بچه گدا تو شهره،ديگه اون هفته ای يکبار هم که صورتش رو می شست، نمی شوره و با دل بهم زن ترين تلق تلق سازِ نا کوکش،خودش رو واست تکون تکون ميده که دوزار گيرش بياد..اوغ!
خاصيت سفره هفت سين چيه؟يعنی اگه نباشه، سال،تو تقويم ها عوض نميشه ؟اصلا نشه!چه بهتر.ديگه اونوقت معيارهای زمان به هم ميخوره،سن هم بالا نميره،پير و اوراق هم نميشيم.
تازه اين همه روزهای تعطيل اول سال به چه درد بی درمونی ميخوره؟استراحت که نداريم،وقت و بی وقت بايد لباس پلوخوری پوشيده آماده باشی که يکی از در مياد،عيد ديدنی.اگه هم کسی نياد خودمون بايد کفش و کلاه کنيم، بريم خونه خاله خامباجی هائی که سال تا سال تحمل ريختشون رو نداريم،هی لبخند بزنيم،هی چائی بخوريم،هی تعارف کنيم.اوغ! دوستها هم که هيچکی هيچ کارِ متفاوتی نمی کنه ولی هيچکدومشون رو گير نمی ياری.همه گرفتار فاميل بازی خودشونند.تو خيابونهام که انگار گرد مرده پاشيدن.تو يکی ديگه واسه من نگو سيزده بدر! از اين روز نحس تر هم مگه سراغ داری؟تا حالا شده تو اين روز حرکتی بکنی که واقعا مفرح باشه؟با اين فک و فاميلی که شعارشون اينه که مگه آدم روز آخر تعطيلاتش رو پا ميشه ميره تو اين محشر خرِ خيابونها،جائی که يک تيکه چمن گَرِ خالی گير نمی ياد،که فرداش با سردرد و خسته و کوفته بره سرِ کار؟هان؟ و اين بهار، مگه سرعتِ اومدنش چند کيلو بايتِ که تا 29 اسفند شد،1 فروردين کله اش سبز ميشه؟؟!
- چقدر سياه فکر ميکنی.چه توقعی داری؟زندگیِ جانم.زندگی همينه.مگه قراره چه فرقی کنه؟مگه کسی از اول بهت قول اتفاق يا حرکت متفاوتی داده بود؟زندگی همينه،همين روزها،حتی همين غرغرها.غزلهای کوچه باغی،اون معجونی که تو ليوانته.ماه کاملی که شب چشمت بهش می افته و خيره می مونی.خرخر بچه گربه کنار شمينه.افتادنهائی،که بلند شدن ها رو جلوه دار می کنه.زندگی حتی مزه ایِ که ليسيدن استخوانهای مرغ سالاد الويه به آدم ميده.همين سال نوِ که بهمون بهانه داده يک حرکتی متفاوت از بقيه سال بکنيم.حس تجديد شدن.حس شروع دوباره و بهتر...
اگه بخوای ايرادگير باشی،زندگی بهترين سوژه است.چون ميتونی حسابی توش ايراد و عيب و بهانه و ناقصی پيدا کنی و هی غر بزنی و شکوه کنی..ولی اونوقت همين روزمره روزها رو که در واقع خود زندگیِ ، با گشتن دنبال يک چيز بهتری که نمی دونی چيه، از دست ميدی.بهارت ميگذره و آخرش هم مثل همون کرم کوچولوِ،ميفهمی اون بالا ها هيچ خبری نيست.خبر،معنا ،زندگی همينجا تو کوهپايه است...
قورباغه سبز يکهو پقی زد زير خنده.گفت: ! Look who's talking
حسابی کفريم کرده بود.گفتم اصلا همينه که هست.بخواهی نخواهی پات نوشتن.حالا هی بشين، هی..هی..کن،آح بکش،غر بزن،ببينم چی رو عوض ميکنی.اگه زندگی انقدر بی خاصيتِ که تو ميگی ،پس چرا پريشب بعد زلزله از ترس چشمهات داشت ازحدقه ميزد بيرون،چهار چنگولی چسبيده بودی به زندگی؟اگه آقا زلزلهه جای يک عطسه ،هوس قِر دادن کرده بود که الان داشتی با جسم ثوری ات والس ميرقصيدی! اصلا به من چه !من ميرم سبزه ای سبز ميکنم که از سبزی رو دستِ تو باشه،ميذارم سر سفره هفت سين تا چشمت کور شه.اصلا همين الان ميرم برای همه دوستهام کارت تبريک عيد می فرستم!
از جام بلند شدم بيام که دستمو گرفت،سعی کرد يک لبخند نصفه نيمه ای بزنه و گفت:ای رفيق،من يکذره گم شده ام.ازم ناراحت نشو.منم خوب ميشم.کمی زود..کمی دير..راستش خودمم نمی دونم چی شد که اينجوری شدم..حتی چيزای خوشحال کننده هم ناراحتم می کنند.خوشمزه ترين چيزها هم تو دهنم بد مزه اند.می ترسم دير بفهمم، انقدر دير که ديگه تموم شده
باشم.همش توی فکرم چی و کی؟ و چه جوری ؟و چرا؟ و آخرش چی؟ ميچرخه.از سوالهای تو کله ام ،از بی معنا شدن همه چيز،از يکنواختی،از گشتن و نيافتن و زمين خوردن خسته ام.بدجوری گرد و خاکی ام...
- ای بابا اين که ناراحتی نداره،فردا می برمت يک حمومِ داغِ مفصل،همه خاکها رو ميشوريم،دوباره ميشی مثِ گل !
نگاهم کرد و گفت:وقت گيرآوردی با اين IQ کرم خاکيت ها!...هی ..هی کنان اضافه کرد؛ تن من ارزونی خاک ! من کجام،تو کجائی؟!
بعد يک پُک محکم به سيگارش زد،از اون پُک هائی که خودش بهشون ميگه پُک پاوارُتی ای! چون با يک نفس - که لابد فقط ريه های پاوارُتی جای همچين نفسی داره - نصفِ سيگار دود ميشه......
امروز پستچی يک نامه آورد.
امروز پستچی يک کارت تبريک عيد برای قورباغه سبز آورد.
امروز پستچی يک کارت تبريک عيد برای قورباغه سبز از زادگاهش،آورد.. و رفت پی کارش!
ولی...
ولی ما نرفتيم پی کارمون.
ولی قضيه به همين سادگی تموم نشد.
......
اولش قورباغه سبز کلی هيجان زده شد.خوشحال شد.بالا و پائين پريد.هی کارتش رو جلوی چشمهای من تکون داد و به من دهن کجی کرد که ديدی؟ديدی من اول شدم؟ديدی اول برای من کارت اومد؟ديدی من بيشتر از تو دوست و آشنای بامرام وفادار دارم؟الهی قربون همزادهام بشم...
لجم گرفته بود،جوابش رو ندادم و سرم رو با سالاد الويه ای که داشتم درست می کردم، گرم کردم.
کمی گذشت.هيجانش خوابيد..کمی هی...هی...کرد،تو فکر رفت.. ساکت شد...بعد ديگه اصلا راکد شد...
بهش گفتم: بابا، قورغوری جون حالا اون کارتت رو بده ببينيم نماد وفایِ وفاداران چه شکلیِ؟
قورباغه سبز هيچی نگفت،ساکت سرش رو انداخت پائين و رفت تو بالکن نشست و يک سيگار برای خودش چاق کرد،نگاهش رو انداخت به اونور ِ اونورها...
ای بابا اينم که جنیِ..نه به يکدقيقه پيشش،نه به الانش..باز آب روغن قاطی کرد.الويه رو نصفه نيمه ول کردم رفتم کنارش نشستم،
پرسيدم:چته جانم؟چی شدی يکهو؟
گفت:نمی دونم،يک غمی لچ افتاده ته دلم! با اين کارت يادم افتاد اون موقع ها کجا بودم،الان کجام،فردا کجام؟..و اصلا آخرش چی؟؟
- بابا فلسفه نمی خواد ببافی که.مگه اينجا ناراحتی؟بهت که خوش ميگذره.با هم مفرحيم.فردام همين جائی،آخرش رو هم بی خيال. کارت عيد برات اومده،ملت يادشونه تو هم هستی،اول شدی.کلی هم که خوشحال شدی...!
: نمی دونم،غمه ته دلم لچ افتاده،حتی با خونه تکونی هم پاک نميشه،اصلا عيد چه پشمیِ ،چه کشکیِِ ! ،دستی دستی واسه خودمون بامبول درست کرديم،مثل خر جون می کنيم،هی می سابيم،هی می شوريم ،پولهامون رو ميديم خنزر پنزر نو می خريم-انگار مجبوريم- ،الکی قربون صدقه هم ميريم،هی اميد الکی می کاريم تو دلمون که سال نو، کوفت نو،درد نو!سفره هفت سين می چينيم و..بعد زرتی ، عين تاپاله سال تحويل ميشه ميره پی کارش ،همه مون هم همون پخی که بوديم باقی ميمونيم ،چند روز بعدم سبزه ميگنده ،سرکه بخار ميشه ،سمنو می پُکه ،همه شون رو ميريزيم تو سطل آشغال ،همه چيز يادمون ميره،ميريم پی درد و بدبختيمون!
- ای بابا تو هم خيلی داری منفی نگاه ميکنی،تميز بودن خوبه.لباس و وسايل نو حس خوبی داره.حاجی فيروز سالی يک روزه!سفره هفت سين سنتیِ و رنگ و برکت داره.ماهی قرمز کوچولوها رو بگو،چقدر گوگولی اند و سرمون رو گرم می کنند.سبزی پلو با ماهی وکوکو رو هم که ديگه نگو.تازه بدِ سال تحويل ميشه مسابقه تلفن زدن داريم،هی به هم زنگ ميزنيم؟ذوق ميکنيم.خونه هم ميريم،هی از اون شيرينی پف پفی ها می خوريم؟ بهار مياد همه جا سبز ميشه؟تازه سيزده بدر رو بگو...
داشتم می گفتم که پاشو کوبيد زمين و داد زد: چقدر گوسفندی تو؟؟!!آخه آدم انقدر گوسفند ميشه؟من دارم به اين سادگی از چيزهای گنده تر باهات حرف ميزنم،حالا خوبه برات از جسم ثوريم و هاله ها و ماهيت خالق و اين موجهائی که دارم می گيرم و...و..و..حرف نمی زنم.
اصلا چی ميگی تو؟کدوم تميزی و نظافت؟مگه در عرض سال نشستيم باد ميزنيم خودمون رو؟مگه لباس نو به تن،دل خوش برای روح می آورد؟مگه تو عيد به عيد سبزی پلو می خوری؟ماهی نديده ای؟حاجی فيروز کجاش سالی يکروزه؟از آخر پائيز هرچی بچه گدا تو شهره،ديگه اون هفته ای يکبار هم که صورتش رو می شست، نمی شوره و با دل بهم زن ترين تلق تلق سازِ نا کوکش،خودش رو واست تکون تکون ميده که دوزار گيرش بياد..اوغ!
خاصيت سفره هفت سين چيه؟يعنی اگه نباشه، سال،تو تقويم ها عوض نميشه ؟اصلا نشه!چه بهتر.ديگه اونوقت معيارهای زمان به هم ميخوره،سن هم بالا نميره،پير و اوراق هم نميشيم.
تازه اين همه روزهای تعطيل اول سال به چه درد بی درمونی ميخوره؟استراحت که نداريم،وقت و بی وقت بايد لباس پلوخوری پوشيده آماده باشی که يکی از در مياد،عيد ديدنی.اگه هم کسی نياد خودمون بايد کفش و کلاه کنيم، بريم خونه خاله خامباجی هائی که سال تا سال تحمل ريختشون رو نداريم،هی لبخند بزنيم،هی چائی بخوريم،هی تعارف کنيم.اوغ! دوستها هم که هيچکی هيچ کارِ متفاوتی نمی کنه ولی هيچکدومشون رو گير نمی ياری.همه گرفتار فاميل بازی خودشونند.تو خيابونهام که انگار گرد مرده پاشيدن.تو يکی ديگه واسه من نگو سيزده بدر! از اين روز نحس تر هم مگه سراغ داری؟تا حالا شده تو اين روز حرکتی بکنی که واقعا مفرح باشه؟با اين فک و فاميلی که شعارشون اينه که مگه آدم روز آخر تعطيلاتش رو پا ميشه ميره تو اين محشر خرِ خيابونها،جائی که يک تيکه چمن گَرِ خالی گير نمی ياد،که فرداش با سردرد و خسته و کوفته بره سرِ کار؟هان؟ و اين بهار، مگه سرعتِ اومدنش چند کيلو بايتِ که تا 29 اسفند شد،1 فروردين کله اش سبز ميشه؟؟!
- چقدر سياه فکر ميکنی.چه توقعی داری؟زندگیِ جانم.زندگی همينه.مگه قراره چه فرقی کنه؟مگه کسی از اول بهت قول اتفاق يا حرکت متفاوتی داده بود؟زندگی همينه،همين روزها،حتی همين غرغرها.غزلهای کوچه باغی،اون معجونی که تو ليوانته.ماه کاملی که شب چشمت بهش می افته و خيره می مونی.خرخر بچه گربه کنار شمينه.افتادنهائی،که بلند شدن ها رو جلوه دار می کنه.زندگی حتی مزه ایِ که ليسيدن استخوانهای مرغ سالاد الويه به آدم ميده.همين سال نوِ که بهمون بهانه داده يک حرکتی متفاوت از بقيه سال بکنيم.حس تجديد شدن.حس شروع دوباره و بهتر...
اگه بخوای ايرادگير باشی،زندگی بهترين سوژه است.چون ميتونی حسابی توش ايراد و عيب و بهانه و ناقصی پيدا کنی و هی غر بزنی و شکوه کنی..ولی اونوقت همين روزمره روزها رو که در واقع خود زندگیِ ، با گشتن دنبال يک چيز بهتری که نمی دونی چيه، از دست ميدی.بهارت ميگذره و آخرش هم مثل همون کرم کوچولوِ،ميفهمی اون بالا ها هيچ خبری نيست.خبر،معنا ،زندگی همينجا تو کوهپايه است...
قورباغه سبز يکهو پقی زد زير خنده.گفت: ! Look who's talking
حسابی کفريم کرده بود.گفتم اصلا همينه که هست.بخواهی نخواهی پات نوشتن.حالا هی بشين، هی..هی..کن،آح بکش،غر بزن،ببينم چی رو عوض ميکنی.اگه زندگی انقدر بی خاصيتِ که تو ميگی ،پس چرا پريشب بعد زلزله از ترس چشمهات داشت ازحدقه ميزد بيرون،چهار چنگولی چسبيده بودی به زندگی؟اگه آقا زلزلهه جای يک عطسه ،هوس قِر دادن کرده بود که الان داشتی با جسم ثوری ات والس ميرقصيدی! اصلا به من چه !من ميرم سبزه ای سبز ميکنم که از سبزی رو دستِ تو باشه،ميذارم سر سفره هفت سين تا چشمت کور شه.اصلا همين الان ميرم برای همه دوستهام کارت تبريک عيد می فرستم!
از جام بلند شدم بيام که دستمو گرفت،سعی کرد يک لبخند نصفه نيمه ای بزنه و گفت:ای رفيق،من يکذره گم شده ام.ازم ناراحت نشو.منم خوب ميشم.کمی زود..کمی دير..راستش خودمم نمی دونم چی شد که اينجوری شدم..حتی چيزای خوشحال کننده هم ناراحتم می کنند.خوشمزه ترين چيزها هم تو دهنم بد مزه اند.می ترسم دير بفهمم، انقدر دير که ديگه تموم شده
باشم.همش توی فکرم چی و کی؟ و چه جوری ؟و چرا؟ و آخرش چی؟ ميچرخه.از سوالهای تو کله ام ،از بی معنا شدن همه چيز،از يکنواختی،از گشتن و نيافتن و زمين خوردن خسته ام.بدجوری گرد و خاکی ام...
- ای بابا اين که ناراحتی نداره،فردا می برمت يک حمومِ داغِ مفصل،همه خاکها رو ميشوريم،دوباره ميشی مثِ گل !
نگاهم کرد و گفت:وقت گيرآوردی با اين IQ کرم خاکيت ها!...هی ..هی کنان اضافه کرد؛ تن من ارزونی خاک ! من کجام،تو کجائی؟!
بعد يک پُک محکم به سيگارش زد،از اون پُک هائی که خودش بهشون ميگه پُک پاوارُتی ای! چون با يک نفس - که لابد فقط ريه های پاوارُتی جای همچين نفسی داره - نصفِ سيگار دود ميشه......
Sunday, March 9
Saturday, March 8
Friday, March 7
Thursday, March 6
Wednesday, March 5
Sunday, March 2
Saturday, March 1
پمپ بنزين.خيابان شريعتی
همينطور که منتظر نوبتمون بوديم از دور ديده بودم اش.با جعبه آدامسش.پس وقتی که به شيشه نيمه باز ماشين ضربه ای زد،منتظر بودم.می دونستم که سراغم مياد.بدون اينکه سرم رو بلند کنم،بلند گفتم:
- برو پی کارت.هيچی نمی خوام !
- چشم.
چشم؟؟!رفت؟؟!به همين سادگی؟بی هيچ التماس و دعا و اصراری؟؟؟
سرم رو بلند کردم ببينم واقعا رفت؟!شب عيد،تو همه خيابانهای اين شهر،با اين همه بچه دماغ آويزونِ چرک ِ دستفروش،به ندرت پيش مياد يکيشون به همين راحتی دست از سرت بردارد.
اونجا بود،کمی دورتر از پنجره ايستاده بود و منتظر ماشين ديگه ای بود که بياد تو پمپ بنزين.لاغر بود.با لباسهای کهنه و جعبه آدامسهاش،..مثل بقيه.
ولی صورت دلنشين و وقاری نهفته در طرز ايستادنش داشت ،که مثل بقيه نبود.و "چشم"ای گفته بود که اصلا مثل بقيه نبود!
صداش کردم و وقتی جلو اومد تازه متوجه شدم که باهوش ترين،درشت و شفاف و براق ترين و ميشی رنگ ترين چشمهای ميشی را دارد.الان حتی مطمئن نيستم چشمهاش دقيقا ميشی بود يا نه ولی هرچی بود از اون نگاههائی رو داشت که تا مدتها از ذهن پاک نمی شوند.
از چشمها پرسيدم:آدامسهات چنده؟
4 تا برداشتم و بيشتر از پول آدامسها بهش دادم، چشمها تشکر کردند و با دقت شروع به جور کردن باقی پولم از دسته کوچک پولهاش کرد.
گفتم:باقی پول مال خودت.
نگاهم کرد، از اون نگاهها .. و گفت :مگه من گدام؟
و همين جور که داشتيم از پمپ بيرون می آمديم دنبالمون اومد و باقی پولها را داد.
می خواستم بهش بگم گدا نيستی اين عيدی ات،کادو،يادگاریِ..ولی صدام در نيومد..
می دونم..می دونم ..می دونم که دفعه ديگه که گذرم به اين پمپ بنزين بيافته، دنبال اين چشمهای ميشی خواهم گشت و برای همه دوستهام عيدی آدامس خواهم خريد !
همينطور که منتظر نوبتمون بوديم از دور ديده بودم اش.با جعبه آدامسش.پس وقتی که به شيشه نيمه باز ماشين ضربه ای زد،منتظر بودم.می دونستم که سراغم مياد.بدون اينکه سرم رو بلند کنم،بلند گفتم:
- برو پی کارت.هيچی نمی خوام !
- چشم.
چشم؟؟!رفت؟؟!به همين سادگی؟بی هيچ التماس و دعا و اصراری؟؟؟
سرم رو بلند کردم ببينم واقعا رفت؟!شب عيد،تو همه خيابانهای اين شهر،با اين همه بچه دماغ آويزونِ چرک ِ دستفروش،به ندرت پيش مياد يکيشون به همين راحتی دست از سرت بردارد.
اونجا بود،کمی دورتر از پنجره ايستاده بود و منتظر ماشين ديگه ای بود که بياد تو پمپ بنزين.لاغر بود.با لباسهای کهنه و جعبه آدامسهاش،..مثل بقيه.
ولی صورت دلنشين و وقاری نهفته در طرز ايستادنش داشت ،که مثل بقيه نبود.و "چشم"ای گفته بود که اصلا مثل بقيه نبود!
صداش کردم و وقتی جلو اومد تازه متوجه شدم که باهوش ترين،درشت و شفاف و براق ترين و ميشی رنگ ترين چشمهای ميشی را دارد.الان حتی مطمئن نيستم چشمهاش دقيقا ميشی بود يا نه ولی هرچی بود از اون نگاههائی رو داشت که تا مدتها از ذهن پاک نمی شوند.
از چشمها پرسيدم:آدامسهات چنده؟
4 تا برداشتم و بيشتر از پول آدامسها بهش دادم، چشمها تشکر کردند و با دقت شروع به جور کردن باقی پولم از دسته کوچک پولهاش کرد.
گفتم:باقی پول مال خودت.
نگاهم کرد، از اون نگاهها .. و گفت :مگه من گدام؟
و همين جور که داشتيم از پمپ بيرون می آمديم دنبالمون اومد و باقی پولها را داد.
می خواستم بهش بگم گدا نيستی اين عيدی ات،کادو،يادگاریِ..ولی صدام در نيومد..
می دونم..می دونم ..می دونم که دفعه ديگه که گذرم به اين پمپ بنزين بيافته، دنبال اين چشمهای ميشی خواهم گشت و برای همه دوستهام عيدی آدامس خواهم خريد !
Subscribe to:
Posts (Atom)