کسی نيست
همين جایِ نمی دانم کجا
در جاده های سردِ برفی
دنيا را زير قدم هایم له می کنم
و از شنیدن فرياد قرچ قرچ اش زير پاهايم لذت می برم .
عجله ای ندارم.
گاهی خوب است دير به خانه برسيم
و گاهی خوب است دير از خانه درآييم .
کسی نيست
با خودم حرف می زنم .
سعی می کنم خاطره ای دور ولی مهم را به یاد آورم .
ولی از تمام آن روزها و سالها ، صداهایی گذرا در ميان سکوت برايم باقی مانده.
اين همه شبِ من ، با کدام آفتاب سوخت ؟
کسی نيست
به حجم خالیِ اطرافم نگاه می کنم
خانه ها از سرما به هم چسبيده اند ،
من به پالتو ام می چسبم.
از خودم می پرسم : چرا اتاقت را هر جا که ميری ، با خود می بری ؟
نمی دانم
شايد يک گوشهء امن ، يک پيلهء بزرگ
مگر مهم است ؟
چه حافظه ای
خاطره از يادم فرار می کند !
ديگر مهم نيست .
گاهی خوب است بياد بياوريم
و گاهی خوب است اصلا بياد نياوريم.
شايد اين دانهء رقصان برف
حرفی برای من دارد .
بايد خوب گوش کنم.
کسی نيست .
گاهی زيادی کسی نيست.