يكي بود ، يكي نبود .
سيزيف
يه حاجي بود كه خدايان محكومش كرده بودند ،
يه سنگ رو قل بده ، از يه كوهي ببره به قله برسونه .
اينم كليد كرده بود كه اين كار رو بكنه
ننه مرده هرچي زور ميزد ، نصفه راه سنگه قل مي خورد مي اومد پايين
فردا دوباره همون آش و همون كاسه .
قصه ما به سر رسيد ، سيزيف همچنان سنگ رو به قله نرسوند .
حالا گوسفندان عزيز از اين قصه چه نتيجه اي مي گيريم ؟
حكم خدايان به سيزيف ، حكم زندگي ماست .
كل عمل = پوچي
ولي شايد همين ، يعني معني زندگي .
چرا سيزيف آخرشم نتونست سنگ رو برسونه اون بالا ؟
اين شكست در انتظار هركسي ست كه تنها به زيستن اكتفا كند ، بدون آنكه در مورد علت آن از خود سوال كند .
...
حالا بريد با خيال راحت بچريد .