Thursday, August 18

" مردان پوشالی را
بدار آویزید . "

مستی در کوچه های جویهای متعفن
صادقانه می خواند .
و نگاههای دیر باور
مشکوکانه
در انبوه مداوم ابرها
روزنه ای به سوی افق می جویند.
مردان بندگی
با دستهای کوچک و بی مایه
بر سر
و سینه های خشک
پیوندهای ترد شبانه را
در سرزمین خواب
از یاد برده اند !
مردان سجده کننده
در برابر مجسمه های رنگین عروسکها

ستایشگران هیاکل
مردان صامت
مردان از سکوت سرشار
مردان چون حباب تو خالی
زاده گان خیالهای شبانگاهی ..
مردان پیمانهای رسوا
که انبوه بی تفاوت سستی
در رنگهاشان
فریاد می کشند .

مردان بی ستاره
بی نیاز
به دوست ، برادر !

مردان شب را
در راه
فانوس نشانید !

مردان خیرگی
مردان پای بسته
مردان سرزمین ماده آهوان تشنه
در خیال جفت !
هوای گنگ و تیره را
بهانه کرده اند

مردان " نوش.....نوش "

انبوه بی کاران
انبوه بیماران
در کوچه های مفلوک

مردان لحظه ها
مردان یاوگی
مردان مرز پوچ
عشقهای خیابانی
دیوارهای سست و نگون پایه
بیگانه با یگانگی !
...
می ترسم
مست گریست :
" از نوسان هر برگ
و نفس هر لحظه
از غروب ویرانگر
بر بامهای تشنه باران
از رقص سبز شبنم بر گل
از عطر جنگل شب
تا نیاز روز
از شاخه های خسته اندوه
ریشه های بیمار
صورتکهای شبنما
و دوزخیان
عصر بی تلئلو مهتاب
.....
مردان پوشالی را
بدار
آویزید ! "
*