شب
مدتهاست که از نیمه گذشته
من اما سالهاست که از خودم
سر پیچی که به سمت خانه می رفت
باران به من رسید
تقاطع من و باران
ایست کاملی بود در خاطرات
یادم افتاد
که فراموش کرده بودم
پاییز را
بوی نم را
رنگهای زرد و نارنجی را
نفس عمیقی که کشیدم
ریه ها که پر شد
از شب و اتوبان و فریاد سکوت
بلند بلند پرسیدم :
من چند وقت بود که یادم رفته بود نفس بکشم ؟؟؟