Tuesday, November 12

دوش رو باز می کنی،
می شينی زير قطرات گرمش
و زانوهاتو بغل می کنی.
همين طور که آرامشِ گرما و بخارِ آب،جسم ات رو در بر می گيره،
فکرت شروع می کنه به دويدن.
می دود و می دود..
به گوشه هايی سر ميزنه که ياد آوريشون متعجبت می کنه.
متعجب از خودت می پرسی:

کی بزرگ شدم؟
کی خاطرات بچگيم به فراموشی سپرده شد؟
کی جوونيم جزو گذشته شد؟
کی خاطرات اون دوران انقدر از من دور شدند؟
کی آدمهای اون دوران در غبار زمان گم شدند؟
کی بغل دستيم در مدرسه،ميز يکی مونده به آخر،رديف وسط يادم رفت؟
کی اون اولين عشق،خاطره عشق شد؟
کی بود که ديگه يادآوری اولين بوسه،تبی در وجودم نيانداخت؟
کی اون شادی ها کم رنگ شدند؟
کی صدای خنده هام ،يواش شدند؟
کی پارتی ها،ولنتاين ها،چهارشنبه سوری ها برام بی مزه و يکنواخت شدند؟
کی نيمه شبها ،ريختن حس هام در نقاشی رو فراموش کردم؟
کی خوابهای رنگی شبهام تبديل به تصويرهای در هم سياه و سفيد شدند؟
کی رويا بافتن رو فراموش کردم؟
کی فرسوده شدم؟
کی بزرگ شدم؟؟
کی ؟
کی ؟؟
کی؟؟؟