Tuesday, November 19



اون لِگوهای بچگی يادته؟
اون لِگوهای رنگی رنگی که ساعتها سرمون رو گرم می کرد.
ساعتهايی که ساکت می نشستيم و هی سعی می کرديم هرچيز عجيب غريبی رو که تو ذهنمون است، باهاشون بسازيم.
خونه های رويايی.اتاقهای عجيب.پارکهای بی سر و ته.ماشين های من درآوردی...
و از همه معمول تر،ساختن برجهای بلندی بود که تو خيالمون سر به فلک می کشيد.برجهای بلند و بی قواره ای که در نظرمون قشنگ ترين بودند.
و اغلب چون در ساختنشون از همه تيکه های لِگومون استفاده می کرديم،بعضی جاهای برجمون پهن بود بعضی جاها نازک.
و وجه مشترک همه اين برجها اين بود که به يک فوت بند بودند و با کوچکترين تکونی می ريختند.
ولی وقتی برجهامون می ريخت،اصلا ناراحتمون نمی کرد،لجمون نمی گرفت،دلمون نمی شکست،سرخورده ونا اميد و مايوس نمی شديم ،
بلافاصله می نشستيم و يک برج بی قواره ديگه می ساختيم.

حالا بزرگ شديم،ديگه با لِگوها بازی نميکنيم.
ولی قصه هنوز ادامه داره.
بازی هنوز ادامه داره.
ممکنه شکلش عوض شده باشه ولی اصلش همونیِ که بود.
زندگی هم مثل مامان- باباهامون، تيکه های لِگوای در اختيار ما قرار داده.
تيکه هايی که هر کدوم يک اسم دارند.
شانس.موقعيت.بخت.اقبال.عقل.هوش.درک.فهم.شعور.تجربه و موقعيت شناسی...
حالا ما آدم بزرگها،هر روز صبح که از خواب بلند ميشيم
با اين تيکه های لِگو سر و کله ميزنيم وسعی می کنيم به بهترين نحو اين تيکه ها و داده ها رو جوری کنار هم بچينيم که به شکلی که مد نظرمونِ و ايدالمونِ نزديک تر باشه.
غافل از اينکه الان هم،اکثر مواقع، مثل زمان بچگی داريم برجهايی می سازيم که بی قواره اند و به يک فوت بندند.
و تنها فرقی که اين بازی کرده اينه که،با فرو ريختن برجهامون،
ناراحت ميشيم،
لجمون ميگيره،
دلمون ميشکنه،
سرخورده ميشيم،
نا اميد ميشيم،
مايوس ميشيم
.......