ساعت 1.5 شب تلفن زنگ ميزنه.
گوشی رو برميداری.
از شنيدن صدای نيمچه آشنا، نيمچه غريبه گيج ميشی.
بعد از چند لحظه می فهمی دوستیِ قديمی که سالهاست ازش بيخبری.
اون اولها که ازش خبر نداشتی، يک خيابون بالاتر،بغل گوش ات بود،
حالا که يادت افتاده،اونطرف نيمکره خاکیِ.
تا جايی که تلفن راه دور اجازه ميده با هم حرف ميزنيد
دوستت با يک عالمه قول و قرار باهات خداحافظی می کنه،
گوشی رو قطع می کنه
و پرتت ميکنه تو دنيای گذشته ها و دريای خاطرات.
زودتر از 5 صبح به خودت نمی آيی !