Wednesday, April 30

صفحه کهنه يادداشتهای من گفت :
...

Tuesday, April 29

قورباغه سبز ،دلش کوه و دشت و جنگل و...خلاصه طبيعت می خواد.
+
آقای هاکفين !
قورباغه سبزه ديگه..
بهار هم که هست...
آره ديگه.
اينجورياست !

Sunday, April 27

ز تو می پرسم ای مزدا اهورا،ای اهورا مزدا !
که را اين صبح
خوش است و خوب و فرخنده؟!
که را چون من
سرآغاز تهی بيهوده ای ديگر؟!
بگو با من، بگو با من
که را گريه؟
که را خنده؟
از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
گفتند:يافت می نشود
گشته ايم ما .
گفت: آنچه يافت می نشود،
آنم آرزوست !

Saturday, April 26

من دلم می خواهد
تا خود صبح
سماع کنم.
تا
شايد
شايد
شايد
در ميان چرخشهايم
بفهمم
بيابم
ببينم
باز يابم
حس کنم
بياد بياورم
فراموش کنم.

من دلم می خواهد
امشب
تا خود صبح
سماع کنم.

ای زنی که صبحانه خورشيد در پيراهن توست ،
عشق نصيب تو باد!

Thursday, April 24



Just wanna say:



Je pense,donc je suis!


Wednesday, April 23

در اخبار آمد:
"شماری از آثار باستانی عراق در امريکا يافت شد."

بابا آثار باستانی،آخه اين همه سن ازتون ميگذره
خجالت نمی کشيد؟
نا سلامتی شما کلی تاريخ رو دوش هاتونه.
سرپيری و معرکه گيری؟
پاشدين هلک هلک راه افتادين رفتين امريکا چيکار کنيد؟
نکنه هوس لاس وگاس رفتن زده بود به سرتون؟
آخه شرم کنيد بابا !
پاشين بياين سرِ خونه زندگی تون..



Tuesday, April 22

اين ملافه ها ، خوب می دانند
چه شبهايی که تبدار و بی قرار واز همه جا بريده
لحظه ها را
از پهلوئی به پهلوی ديگر
کشتم.

قرص درخشان ماه ، خوب می داند
چه شبهايی که راهها را به اميد مقصد ، طی کردم.
وتنها او بود که گام به گام
همراه من آمد.

اين دو درخت کهنسال پيچيده در هم ، خوب می دانند
لحظه لحظه های جوانی من چگونه آب شدند.
همانطور که من رفتن و آمدن برگهای آنان را در تکرار سالها شاهد بودم.

و اما تو
تو از اين همه
چه می دانی؟

Monday, April 21



قايقی خواهم ساخت.
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی خواهم ساخت..
قايقی بايد بسازم.....

Sunday, April 20

من دلم می خواهد
چون سگی هار
ول شوم درون خودم
و بدوم تا دور دست خودم!

من دلم می خواهد
چون لکه سرخی
بر خاکستریِ غليظ سکوت
بپاشم!*

Saturday, April 19





توصيه های ايمنی را جدی بگيريد

*
يک وقت اگه ديدن يکی پيداش شد،يک تيکه کاغذ داد دستتون گفت برو به اين آدرس ،خيلی جای باحاليه
اصلا گول نخورين ها!
همون بلايی سرتون مياد که سر من بدبخت اومد.
ميرين گم و گور ميشين...
اصلا آدرسش يکجوريه که هرجوری بری درست نميری...!

*
اگه يکروزی يکی اومد بهتون يک نوشته نشون داد گفت
ايول ببين اين چی نوشته..قلم نيست که لامسب...مغز نيست که لامسب..استعداد نيست که لامسب...
اصلا باور نکنيد که اين نوشته از مغز اون نويسنده تراوش کرده!

*
و اگه کسی ازت پرسيد :
فرق بين عزی بن Zirix با عزی بن Jimix رو ميدونی ؟
سوت بزن و راهت رو بکش برو...
دمت رو هم سريع و يواشکی بگذار رو کولت..حواست باشه جاش نگذاری که اوضاع وخيم ميشه..

از من گفتن بود،ديگه خود دانی !
خوبه که صبح ، زودتر از معمول بيدارشی
با ليوان نسکافه ات،در حالی که هنوز خونت به گردش نيافتاده
بيای بنشينی پای کامپيوتر که ببينی دنيا دست کيه..؟
بعد ببينی يک دوستت از يه جای سرد، اين لينک گرم رو برات فرستاده.
اونوقت صداشو بلند کنی و ياد جوونی هات بکنی و هی بلند بلند با يارو ،واسه خودت بخونی!
بعد ببينی که به به..چقدر خونم به گردش افتاد!
Lets Go Outside

Friday, April 18

يک حس چاقاله بادومی دارم
که نمی دونم چه جوری وصفش کنم!
يک حسیِ که فقط من می دونم و چاقاله بادوم...

Wednesday, April 16

تو ماشين نشستی، پارک کردی ولی موتور هنوز روشنه..
صدای تلق تلق قطره های بارون ، رو سقف ماشين گوشهاتو پر کرده
چشمهات فقط جوانه های کوچولو سبز خيس رو ميبينه
و قطره ه
فنجانی قهوه بنوش
و با هر هورت
سياهيها را فرو بر... .

Tuesday, April 15




وقتی رفت
ميلی بيش نبود
خوابيدن تا ته دنيا.
اما رفتن های بسيار
فرصتی ديگر داد
برای بيدار ماندن
ديدن
و گذشتن....

Monday, April 14

به شب مي سپارمت...

Sunday, April 13

امروز قورباغه سبز از دنده چپ بلند شده بود.
دست و صورت نشسته با يک ليوان نسکافه نشسته بود جلوی تلويزيون به اخبار نگاه کردن.
هی از اين کانال به اون کانال
چلق چلق چلق...کليک کليک کليک...
اون وسط هام صدای هورت کشيدنش می اومد.
جواب صبح بخيرم رو هم نداد،رفته بود با کله تو اخبار و اخمهاش سخت گره خورده بود.
با جعبه دستمال کاغذی و پتوم که اين روزها يار جدا نشدنی من شده اند،يکذره جلوش رژه رفتم،گفتم شايد متوجه ام بشه
ولی تنها حرکتی که ازش ديده ميشد،همون چلق چلق چلق...کليک کليک کليک... بود!
منم که انقدر قرص و شربت و آمپول در خونم جريان داره که اصلا انرژی انجام حرکتی رو ندارم.
ولش کردم. ساعتی گذشت..داشتم واسه خودم چرت مرغوب ميزدم که از صداهائی بلند شدم.
ديدم داره بی دليل، هی از اين اتاق به اون اتاق ميره، درها رو محکم می کوبه، کشوها رو باز وبسته ميکنه..
يکخورده که گذشت، بی خيال شد اومد کنارم نشست. حالا جفتمون جلوی تلويزيون بوديم.
گفتم:حالا آروم تری؟
گفت:نه بابا اينجوری ها آروم نميشم.
: از بس هر روزت رو با اين اخبار قتل و غارت شروع می کنی اعصابت ريخته به هم.نحس شدی.

- آخه مگه ميشه بی تفاوت بود؟ فکر کن اين بلا سر من و تو اومده بود!

: حالا چرا بهش بگيم بلا؟ اينجور که معلومه کلی ها هم ازاين بابت خوشحالند. تو چرا کاسه داغتر از آشی؟

- بلا نيست؟ مرگ يکباره و فجيع وبی دليل بلا نيست؟ مگه خودت عکس اون پسر بچه معصوم رو که کله اش عين لواشک شده بود بهم نشون ندادی؟ حالا فقط بچه ها نه، آدم بزرگها، همه، آخه چه گناهی کردن؟ به خودشون بود اين مرگ رو می خواستند؟ يعنی اون خانواده ها که عزيزشون رو از دست دادن الان راضی اند؟ چی دادند که چی بگيرند؟اسير خودخواهی يکی ديگه بودن بلا نيست؟

: ولی حداقل اين صدام اونقدر بچه پررو بود که پولها رو برنداره و زودی فلنگ رو نبنده، مثل شاه ما.

- اينم از خودخواهيش بود.تازه مگه الان فلنگ رو نبسته؟ گرفتن بغداد به اين ماستی انقدر بوی مشکوک ميده که حتی يک بچه هم متوجه اش ميشه.از همه شهرها راحت تر گرفتن قلب اين کشور بود. نيروی هوايی عراق اصلا کو؟ اين بدبختها چه گناهی کردن که بايد فدای يکی ديگه بشن؟
: (صدای فين کردن من! )
- آخرش هم صدام ميره همون جائی که بن لادن رفت،زودی هم سرمون رو با يک جنگ ديگه گرم می کنند که يادمون بره بپرسيم صدام چی شد؟! فقط اين وسط يک عالمه آدم بی گناه مفت مردند، خدا به ما جهان سومی ها هيچی نداد، کاش اين چهار قطره نفتم نمی داد، می نشستيم واسه خودمون تو آرامش نون خشکمون رو سق ميزديم.

: بابا حالا خدا رو چه ديدی، شايد اينجوری براشون بهتر شد.نگاه کن، ببين چه زندان وحشتناکی کشف کردن. ببين چقدر آدم نا اميد، اميدوار شده ،منتظره که شايد گم کرده اش رو پيدا کنه ، اگه يک عده واقعا اون زير باشند و نجات پيدا کنند، اين خوب نيست؟

- اين ها رو بگذار تو يک کفه، اونها رو هم بگذار تو کفه ديگه، خودت ببين کدوم فايده دار تره..اه..من از سياست متنفرم..متنفرم..متنفرم..ازش اوغم ميگيره،اوغم ميگيره..اوغ ..اوغ..اوغ..اوغ..اوغم ميگيره...

اينها رو گفت و رفت تو دستشوئی که در اونجا به اوغش با قدرت بيشتری ادامه بده..
: منم يک سرفه از ته ريه کردم، تلويزيون رو خاموش کردم، پتو رو محکم تر دور خودم پيچيدم و سعی کردم همه اين حرفها رو با فکر کردن به تازگی زودگذر بهار از سرم بيرون کنم !



Saturday, April 12

به کدامين گناه...
به کدامين گناه من سرما خوردم آخه؟
اصلا چه وقت سرما خوردنه ؟
اونم يک همچين سرما خوردگي اي..
اه ..من اينروزها اصلا وقت براي سرماخوردگي ندارم.
کلي کار مفرح منتظر من هستند که انجامشون بدم.
آدم بايد يک وقتي سرما بخوره که کلي کار داشته باشه که از انجام دادنشون فراري باشه.
جاهايي باشه که نخواد بره..و دلش بيکاري با دليل موجه بخواد
و کسي باشه که بخواد خودش رو براش لوس کنه...و..و..و...
نه الان
...
آخه به کدامين گناه؟؟؟؟

Thursday, April 10

- می دونی اين روزها داری ريپ می زنی؟
- ريپ؟ريپ..ريپ ..ريپ می زنم؟!
ريپ ..ريپ..ريپ..می زنم..دامبولی !
چه خوب پس بيا امشب به افتخار ريپ زدن من بترکونيم.



- با اين بترکونيم؟
- اين آهنگ به يک فنر ارتجاعی در درون من وصله..حالا تو با اين شروع کن...

Wednesday, April 9

من از تغييرات ناگهانی متنفرم.
من از افعال امر متنفرم.
من از افعال نهی متنفرم.
من از گم کردن متنفرم.
من از ، از دست دادن متنفرم.
من از جنگ متنفرم.
من از شاهد مرگ عزيزان بودن متنفرم.
من از امواج سهمگين دريایِ نيلگون متنفرم.
من از صخره ها متنفرم.
من از سدها متنفرم.
من از مرداب بودن متنفرم.
من از دل مردگی متنفرم.
من از نامرئی بودن متنفرم.
من از دوروئی متنفرم.
من از خود، نبودن متنفرم.

Monday, April 7

Then it's Coffee and a Kiss and two Cigarettes....
"Problems can never be solved while using the same way of
thinking that brought them into being
." — Albert Einstein

Sunday, April 6

گاه
مثل سگی موقع شناس
پشت در احساسش می نشينم.
می دانم وقت ورود نيست.
او
بايد
تنها باشد
! *

Saturday, April 5

... وگاهی
ترنم فراموشی
چقدر خوبست.

مثل زمانی که مه
غليظ و غليظ تر می شود.
و تو حتی
له له روزهای نخستين را از ياد خواهی برد.

و برای هر سوال بی دليلی
پی جواب نخواهی گشت.

من
به فراموشی
مديونم!
*

Thursday, April 3

مفرح بوديم.
سعی کرديم که باشيم.
به هر حال،
سيزده ، در شد.
سبزه از سقف ماشين پرواز کرد.
حتی يک دستی هم برای خداحافظی تکون نداد.
حتی يک کلمه بابت آب و آفتاب اين چند وقت، تشکر نکرد.
سخت شيفته آزادی شده بود.
برای يک روز هم که شده، از اخبار جنگ به دور بوديم.
برنج دم نکشيده با کباب ماسيده خوردن هم عالمی دارد.
شاسا، زير ميز چی ميريزی تو ليوانت؟
جاهای خالی را پر کنيد.يک وجب چمن هم نبايد خالی بمونه!
اين جاده چقدر پيچ داره!
من عرقک نخوردم،پس چرا مستکم من؟
بز هم در يک روز انقدر کاهو نخورده!
کی اين يک box سيگار رو کشيد؟زود اعتراف کنه.
...
يکی بياد من و قورباغه سبز رو آشتی بده.
بد کردم؛ قبول دارم.
رفيق شفيقم رو بيخود و بی جهت،امروز همراه خودم نبردم.
تنها گذاشتم.
ولی اينم ديگه خيلی نحسی می کنه.
اصلا نه می گذاره براش توضيح بدم،
نه ازش معذرت بخواهم.
نه بهش بگم که: جاتم اصلا خالی بود!


Wednesday, April 2

من حالا ميدونم:
برقها اگه بره، اين خونه گنده است.
برقها اگه بره، تاريکی می بلعدت.
برقها اگه بره، اين شمع سوسولی ها جواب نميده.(فردا 2 بسته شمع مصرفی واقعی ميخرم،Just in Case..)
برقها اگه بره، پله ها تموم نشدنی ميشن.
برقها اگه بره، همه چيز يک شکل ديگه ست.
برقها اگه بره، ستاره ها پررنگتر و زيادترند.
برقها اگه بره، کتری برقی کار نمی کنه.(مگه جور ديگه هم ميشه نسکافه درست کرد؟)
برقها اگه بره، کامپيوتر روشن نميشه!
برقها اگه بره، ديگه نميشه تو ميکروفر چس فيل درست کرد.
برقها اگه بره، ضبط روشن نميشه.
برقها اگه بره، نمی تونی دروغهای CNN و BBC وFox News رو ببينی.
برقها اگه بره، زهر ماری تو يخچال گرم ميشه!
برقها اگه بره، بازار شايعات و حدسيات گرمه.
برقها اگه بره، و شارژِ موبايلت تموم بشه،بايد بگذاری در کوزه آبش رو بخوری.
برقها اگه بره، حوصله ات سر ميره.(نه کامپيوتری،نه ضبطی،نه تلويزيونی،نه نوری برای کتاب خوندن،نه حتی جارو برقی ای!)
ولی حتی
برقها اگه بره،تلفن بازی برای برنامه سيزده بدر برقراره!
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا يکدم بياسايم ز دنيا و شر و شورش.

Tuesday, April 1

می خواما
ولی نميشه!