Thursday, April 3

مفرح بوديم.
سعی کرديم که باشيم.
به هر حال،
سيزده ، در شد.
سبزه از سقف ماشين پرواز کرد.
حتی يک دستی هم برای خداحافظی تکون نداد.
حتی يک کلمه بابت آب و آفتاب اين چند وقت، تشکر نکرد.
سخت شيفته آزادی شده بود.
برای يک روز هم که شده، از اخبار جنگ به دور بوديم.
برنج دم نکشيده با کباب ماسيده خوردن هم عالمی دارد.
شاسا، زير ميز چی ميريزی تو ليوانت؟
جاهای خالی را پر کنيد.يک وجب چمن هم نبايد خالی بمونه!
اين جاده چقدر پيچ داره!
من عرقک نخوردم،پس چرا مستکم من؟
بز هم در يک روز انقدر کاهو نخورده!
کی اين يک box سيگار رو کشيد؟زود اعتراف کنه.
...
يکی بياد من و قورباغه سبز رو آشتی بده.
بد کردم؛ قبول دارم.
رفيق شفيقم رو بيخود و بی جهت،امروز همراه خودم نبردم.
تنها گذاشتم.
ولی اينم ديگه خيلی نحسی می کنه.
اصلا نه می گذاره براش توضيح بدم،
نه ازش معذرت بخواهم.
نه بهش بگم که: جاتم اصلا خالی بود!