امروز قورباغه سبز از دنده چپ بلند شده بود.
دست و صورت نشسته با يک ليوان نسکافه نشسته بود جلوی تلويزيون به اخبار نگاه کردن.
هی از اين کانال به اون کانال
چلق چلق چلق...کليک کليک کليک...
اون وسط هام صدای هورت کشيدنش می اومد.
جواب صبح بخيرم رو هم نداد،رفته بود با کله تو اخبار و اخمهاش سخت گره خورده بود.
با جعبه دستمال کاغذی و پتوم که اين روزها يار جدا نشدنی من شده اند،يکذره جلوش رژه رفتم،گفتم شايد متوجه ام بشه
ولی تنها حرکتی که ازش ديده ميشد،همون چلق چلق چلق...کليک کليک کليک... بود!
منم که انقدر قرص و شربت و آمپول در خونم جريان داره که اصلا انرژی انجام حرکتی رو ندارم.
ولش کردم. ساعتی گذشت..داشتم واسه خودم چرت مرغوب ميزدم که از صداهائی بلند شدم.
ديدم داره بی دليل، هی از اين اتاق به اون اتاق ميره، درها رو محکم می کوبه، کشوها رو باز وبسته ميکنه..
يکخورده که گذشت، بی خيال شد اومد کنارم نشست. حالا جفتمون جلوی تلويزيون بوديم.
گفتم:حالا آروم تری؟
گفت:نه بابا اينجوری ها آروم نميشم.
: از بس هر روزت رو با اين اخبار قتل و غارت شروع می کنی اعصابت ريخته به هم.نحس شدی.
- آخه مگه ميشه بی تفاوت بود؟ فکر کن اين بلا سر من و تو اومده بود!
: حالا چرا بهش بگيم بلا؟ اينجور که معلومه کلی ها هم ازاين بابت خوشحالند. تو چرا کاسه داغتر از آشی؟
- بلا نيست؟ مرگ يکباره و فجيع وبی دليل بلا نيست؟ مگه خودت عکس اون پسر بچه معصوم رو که کله اش عين لواشک شده بود بهم نشون ندادی؟ حالا فقط بچه ها نه، آدم بزرگها، همه، آخه چه گناهی کردن؟ به خودشون بود اين مرگ رو می خواستند؟ يعنی اون خانواده ها که عزيزشون رو از دست دادن الان راضی اند؟ چی دادند که چی بگيرند؟اسير خودخواهی يکی ديگه بودن بلا نيست؟
: ولی حداقل اين صدام اونقدر بچه پررو بود که پولها رو برنداره و زودی فلنگ رو نبنده، مثل شاه ما.
- اينم از خودخواهيش بود.تازه مگه الان فلنگ رو نبسته؟ گرفتن بغداد به اين ماستی انقدر بوی مشکوک ميده که حتی يک بچه هم متوجه اش ميشه.از همه شهرها راحت تر گرفتن قلب اين کشور بود. نيروی هوايی عراق اصلا کو؟ اين بدبختها چه گناهی کردن که بايد فدای يکی ديگه بشن؟
: (صدای فين کردن من! )
- آخرش هم صدام ميره همون جائی که بن لادن رفت،زودی هم سرمون رو با يک جنگ ديگه گرم می کنند که يادمون بره بپرسيم صدام چی شد؟! فقط اين وسط يک عالمه آدم بی گناه مفت مردند، خدا به ما جهان سومی ها هيچی نداد، کاش اين چهار قطره نفتم نمی داد، می نشستيم واسه خودمون تو آرامش نون خشکمون رو سق ميزديم.
: بابا حالا خدا رو چه ديدی، شايد اينجوری براشون بهتر شد.نگاه کن، ببين چه زندان وحشتناکی کشف کردن. ببين چقدر آدم نا اميد، اميدوار شده ،منتظره که شايد گم کرده اش رو پيدا کنه ، اگه يک عده واقعا اون زير باشند و نجات پيدا کنند، اين خوب نيست؟
- اين ها رو بگذار تو يک کفه، اونها رو هم بگذار تو کفه ديگه، خودت ببين کدوم فايده دار تره..اه..من از سياست متنفرم..متنفرم..متنفرم..ازش اوغم ميگيره،اوغم ميگيره..اوغ ..اوغ..اوغ..اوغ..اوغم ميگيره...
اينها رو گفت و رفت تو دستشوئی که در اونجا به اوغش با قدرت بيشتری ادامه بده..
: منم يک سرفه از ته ريه کردم، تلويزيون رو خاموش کردم، پتو رو محکم تر دور خودم پيچيدم و سعی کردم همه اين حرفها رو با فکر کردن به تازگی زودگذر بهار از سرم بيرون کنم !