Thursday, June 12

يک نخ ديگه روشن کرد
و همونطور که صورتش پشت دود غليظ محو ميشد ،
او هم در فکرهايش غرق شد.
با خودش فکر کرد ؛
پيرمردی ست در صفحه آخر کتاب زندگی
کتاب زندگی ای که صفحات زيادی داشته
بعضی صفحات بسيار سياه و پر از نوشته
و بعضی خلوت تر.
صفحه..صفحه...صفحه...
صفحه ای پشت صفحه ای ديگر
ورقی بعد ورقی ديگر
سياه و پر از نوشته.
اين جای خود.
ولی
ولی
ولی همه صفحات يک تيتر داشت.
يک تيتر درشت و يکسان.
" او تنها بود."
تنها.
وقتی به دنيا آمد تنها بود.
وقتی زندگی می کرد تنها بود.
حالا که داشت می مرد هم تنها بود.
و او تازه اين تيتر را ديده بود.
با وجود آنکه صفحات زندگيش از
بودن با فاميل
بودن با دوستان
بودن با عشاق
بودن با همکاران
بودن با رهگذرها
بودن با آدمها - انواع و اقسام - پر بود ،
او تنها بود.
وقتی در حياط مدرسه بازی می کرد ، تنها بود.
وقتی عشق می ورزيد ، تنها بود.
وقتی در مجالس و مهمانيها بود ، تنها بود.
وقتی با دوستان قهقهه خنده سر می داد ، تنها بود.
وقتی تصميم گرفت با همسرش ازدواج کند ، تنها بود.
وقتی اولين جيغ بچه اش را شنيد ، تنها بود.

سيگار ديگری روشن کرد و به خودش گفت: اين چندميته؟
اصلا مگه مهمه چندميه؟ چی ديگه می تونه مهم باشه؟
وقتی اين مهم را بفهمی که هميشه تنها بودی و تنها هستی و داری تنها می ميری.
اين صورت - بدن - دستها يا چشمهايش نبود که در تمام اين مدت هفتاد و دو سال تنها بوده،
خودش ، خودِ خودش
اونی که در درون اين جسمِ پوسيدنی چروکش بوده
روحش بوده که هميشه واقعا تنها بوده !

ت ن ه ا

يک سيگار ديگه روشن کرد.