ديدم اوضاع خيلی خرابه.
کاغذهای سفيد همينجور سفيد جلومه.
مدادها همينجور تراشيده اون کناره.
کتابه همينجور رو همون صفحه اول بازه.
و مغزم همينجور تعطيله .
ديدم دکارت ميگه:
" همه چيزهای تو کله ات رو پاک کن.
بعد ببين.
بعد فکر کن.
بعد بپذير!"
پس خودم رو برداشتم زدم تو کوچه ها.
گفتم شايد يکذره پاکسازی کردم.
وقتی حسابی دور شديم تازه فهميدم چه غلطی کردم.
به خودم گفتم من حاليم نبود ، تو چرا نگفتی آدم عاقل اين ساعت صبح تو اين آفتاب نمياد بيرون؟
- گفت غر نزن.حالا که اومديم ..قدم بعدی چيه؟
- هيچی به کله ام نمی رسه.اون يکذره مغز باقی مونده ام هم تو اين آفتاب بخار شد.
- حالا که اومديم بيا بريم يک ويزا بگيريم ، داشته باشيم ، اگه اوضاع خر تو خر شد بريم يک گوشه خواننده بشيم ، يک لقمه نون دربياريم.
رفتيم ويزا رو گرفتيم با نيم کيلو گيلاس آبدار که داشتند فرياد ميزدند بيا ما رو بگير.
ديگه داشتم از گرما و تشنگی سراب ميديم که خودم يک جيگرکی ديد.
عجب جای چرکی بود.
عجب نوشابه تگری و دل و قلوه و نون سنگک چسبيد.
چون جو اونجا خيلی لوطی بود مام دو تا آروغ مشتی زديم که کم نياريم و اومديم بيرون.
بعدش ديگه من بودم وخودم .
قبلا بهت گفته بودم ؟
من هرجا برم ، همراه خودم هستم.
يعنی اصلا ما دو يار جدا نشدنی هستيم !!
خلاصه من بودم و خودم و کوچه های تهرون و موتور سوارها و راننده تاکسی ها و بوق و داد و فرياد
و صد البته آفتاب !
حوصله ندارم باقيش رو تعريف کنم.
همين قدر بگم که الان دوباره برگشتم خونه.
کاغذهای سفيد همينجور سفيد جلومه.
مدادها همينجور تراشيده اون کناره.
کتابه همينجور رو همون صفحه اول بازه.
و مغزم همينجور تعطيله .
و من همينجور توالت رو بغل کردم.
آخه گفت گشنه ست ، منم دارم جيگرهای ظهر رو که نشخوار کردم ، کم کم بهش ميدم بخوره !
اوضاع خيلی خراب تر از اول ماجراست ،
ولی من يک چيز جديد کشف کردم ؛
تابستونها که هوا خيلی گرمه ،
بغل کردن توالت فرنگی که خيلی خنکه ،
کلی ميچسبه !