Saturday, July 10

خواب ديدم
در كوچه پس كوچه هاي شب گم شده اي .
مهتاب نبود
و تو راهت را پيدا نمي كردي .
ابر چشمانت باراني بود
حلزونها - همه - خانه هاي خود را گم كرده بودند.
كوچه پر از حلزونهاي بي خانه ء گم شده و تو بود .

صدايت كردم
فرياد كشيدم
ولي افسوس
حنجره ام بي صدا بود
و تو
نشنيدي.
مي دويدي .
حلزون ها هم مي خواستند كه بدوند .
تو و حلزونها ، همه با هم به زمين افتاديد
و
آسمان چشمش را بست
ستاره ها تكه تكه شدند
رعدي فرياد كشيد
ابر باريد
خورشيد عذا دار شد
دل زمين گرفت
خانه ها در غبار گم شدند
بچه ها گريه كردند
بغض جاده گرفت
و
تو
گم شدي .