گاهي آدم مي خواهد چيزي بگويد و ندارد نه تصويري كه جرقه اي بزند
نه آهنگي كه آرام كند
و نه هيچ چيز ديگري كه زيبا باشد ، بدرخشد ، بخواند
تكه استخوان ته زخمي ست با تريشه هاي پوست و خوني
كه گاهي تازه است و گاهي دارد خشك مي شود
و گاه خشك است و سياه و دِگر نه انگار كه چيزي ست يا بوده است .
گاهي هم آدم فقط مي خواهد بگويد و نمي داند كه چه را مي خواهد بگويد و چرا ؟
مثل وقتي كه بي هيچ دليلي
دسته گلي مي سازيم
فقط براي زيبايي دسته كردنش
و زيبايي گلهايش
و زيبايي تقديم كردنش .