دوستي واقعي
نسكافه فوري نيست كه آب جوش روش بريزي و سر بكشي !
براي رسيدن بهش بايد از يك تونل هاي عجيبي بگذري
كه عقل جن هم بهش نمي رسه !
Sunday, February 27
Saturday, February 26
Friday, February 25
Sunday, February 20
Thursday, February 17
Monday, February 14
Saturday, February 12
Friday, February 11
Thursday, February 10
درست وقتي به اين نتيجه مي رسي
كه زندگيت خيلي يكنواخت و بي هيجان شده
دوتا دزد حيوون ، آشغال ، كثافت ، گور به گور شده
با چاقو ميان و دست و پا و دهن مامانت رو مي بندن و ..
جناب خدا بابت شنوايي تون ، ممنونم ،
ولي منظور من يه مقدار هيجان mellow تري بود
نه به اون بي نمكي قبل
نه به اين شوري !
چيزي به اسم تعادل تا حالا به گوش ات خورده ؟
كه زندگيت خيلي يكنواخت و بي هيجان شده
دوتا دزد حيوون ، آشغال ، كثافت ، گور به گور شده
با چاقو ميان و دست و پا و دهن مامانت رو مي بندن و ..
جناب خدا بابت شنوايي تون ، ممنونم ،
ولي منظور من يه مقدار هيجان mellow تري بود
نه به اون بي نمكي قبل
نه به اين شوري !
چيزي به اسم تعادل تا حالا به گوش ات خورده ؟
Wednesday, February 9
Tuesday, February 8
Monday, February 7
اون ساعت روز
توي كافه
فقط دوتا مشتري بود .
پشت دوتا ميز
يكي من و يكي اون .
قهوه من آبكي بود
و سر ميزم پر از آدمهاي خيالي .
اون رو نمي دونم
گرچه خيلي غمگين و تو هم به نظر ميرسيد .
ولي چيزي كه جدا از خلوتي و بي سوژه اي كافه باعث ميشد نگاهت روش مكث كنه
خوشگلي بيش از اندازه اش بود .
اونقدر خوشگل بود كه ميشنيدي تو ذهنت يكي داره ميگه :
" اينكه انقدر خوشگله ديگه چه دردي داره ؟ "
يك سيگار روشن كردم
شايد كه مزه اين قهوه آبكي بره پايين .
اونم هميجور كه با چهره ء زيبا گرفته اش
به يك نقطه مجهول در فضا خيره بود ،
سيگار نمي دونم چندمش رو روشن كرد
پكي زد
و دود سيگارش را داد بيرون ،
جوري كه انگار فكر و خيالش رو هم با دوده مي داد بيرون .
دلم براش سوخت
خواستم برم بشينم پيشش و حرفي بزنم يا اگه لازم بود فقط گوش كنم
يا بالاخره يه كاري واسش بكنم . مي فهمي كه !
اون همه زيبايي بدجوري مچاله ء يه مشكلي بود .
از سر ميزم بلند شدم
به ساعت نگاهي كردم
و به جاي همه اينكارها ، پول ميزم رو حساب كردم .
با اين ترافيك ، آدم وقت اضافي واسه مشكلات ديگران نداره .
هميجوري خود آدم هميشه يا ديرشه ، يا عقبه يا اعصابش به صفا رفته .
از در كافه كه بيرون مي اومدم
هنوز در بين مه اي از دود سيگار
به همون نقطه مجهول در فضا
غمگينانه خيره بود .
توي كافه
فقط دوتا مشتري بود .
پشت دوتا ميز
يكي من و يكي اون .
قهوه من آبكي بود
و سر ميزم پر از آدمهاي خيالي .
اون رو نمي دونم
گرچه خيلي غمگين و تو هم به نظر ميرسيد .
ولي چيزي كه جدا از خلوتي و بي سوژه اي كافه باعث ميشد نگاهت روش مكث كنه
خوشگلي بيش از اندازه اش بود .
اونقدر خوشگل بود كه ميشنيدي تو ذهنت يكي داره ميگه :
" اينكه انقدر خوشگله ديگه چه دردي داره ؟ "
يك سيگار روشن كردم
شايد كه مزه اين قهوه آبكي بره پايين .
اونم هميجور كه با چهره ء زيبا گرفته اش
به يك نقطه مجهول در فضا خيره بود ،
سيگار نمي دونم چندمش رو روشن كرد
پكي زد
و دود سيگارش را داد بيرون ،
جوري كه انگار فكر و خيالش رو هم با دوده مي داد بيرون .
دلم براش سوخت
خواستم برم بشينم پيشش و حرفي بزنم يا اگه لازم بود فقط گوش كنم
يا بالاخره يه كاري واسش بكنم . مي فهمي كه !
اون همه زيبايي بدجوري مچاله ء يه مشكلي بود .
از سر ميزم بلند شدم
به ساعت نگاهي كردم
و به جاي همه اينكارها ، پول ميزم رو حساب كردم .
با اين ترافيك ، آدم وقت اضافي واسه مشكلات ديگران نداره .
هميجوري خود آدم هميشه يا ديرشه ، يا عقبه يا اعصابش به صفا رفته .
از در كافه كه بيرون مي اومدم
هنوز در بين مه اي از دود سيگار
به همون نقطه مجهول در فضا
غمگينانه خيره بود .
Sunday, February 6
Saturday, February 5
Friday, February 4
Wednesday, February 2
شايد اشتباه ما در اينجا بود
كه از امروز ، خواستار فردايي دگرگونه بوديم .
ندانسته ها ، بيشتر از دانسته ها در ذهنمان بود .
به تن عشق ، لباسي مرموز پوشانديم .
حرفهايمان را در سكوت ، گفتيم .
پنجره مان را به آسمان شبانه گشوديم .
و با وجود آگاه بودن از تمام راههايي كه پدرانمان اشتباه رفتند
پا جاي پاي آنها گذاشتيم .
كه از امروز ، خواستار فردايي دگرگونه بوديم .
ندانسته ها ، بيشتر از دانسته ها در ذهنمان بود .
به تن عشق ، لباسي مرموز پوشانديم .
حرفهايمان را در سكوت ، گفتيم .
پنجره مان را به آسمان شبانه گشوديم .
و با وجود آگاه بودن از تمام راههايي كه پدرانمان اشتباه رفتند
پا جاي پاي آنها گذاشتيم .
Tuesday, February 1
Subscribe to:
Posts (Atom)