اون ساعت روز
توي كافه
فقط دوتا مشتري بود .
پشت دوتا ميز
يكي من و يكي اون .
قهوه من آبكي بود
و سر ميزم پر از آدمهاي خيالي .
اون رو نمي دونم
گرچه خيلي غمگين و تو هم به نظر ميرسيد .
ولي چيزي كه جدا از خلوتي و بي سوژه اي كافه باعث ميشد نگاهت روش مكث كنه
خوشگلي بيش از اندازه اش بود .
اونقدر خوشگل بود كه ميشنيدي تو ذهنت يكي داره ميگه :
" اينكه انقدر خوشگله ديگه چه دردي داره ؟ "
يك سيگار روشن كردم
شايد كه مزه اين قهوه آبكي بره پايين .
اونم هميجور كه با چهره ء زيبا گرفته اش
به يك نقطه مجهول در فضا خيره بود ،
سيگار نمي دونم چندمش رو روشن كرد
پكي زد
و دود سيگارش را داد بيرون ،
جوري كه انگار فكر و خيالش رو هم با دوده مي داد بيرون .
دلم براش سوخت
خواستم برم بشينم پيشش و حرفي بزنم يا اگه لازم بود فقط گوش كنم
يا بالاخره يه كاري واسش بكنم . مي فهمي كه !
اون همه زيبايي بدجوري مچاله ء يه مشكلي بود .
از سر ميزم بلند شدم
به ساعت نگاهي كردم
و به جاي همه اينكارها ، پول ميزم رو حساب كردم .
با اين ترافيك ، آدم وقت اضافي واسه مشكلات ديگران نداره .
هميجوري خود آدم هميشه يا ديرشه ، يا عقبه يا اعصابش به صفا رفته .
از در كافه كه بيرون مي اومدم
هنوز در بين مه اي از دود سيگار
به همون نقطه مجهول در فضا
غمگينانه خيره بود .