Wednesday, October 29

اهل غروبم
با شناسنامه ام
صادره از شب

از شب نمی هراسم
انبوهی از ستاره ام
و ماه بالای سرم است

شب تنها نیست
وقتی خاطره هست

باران که می آید
تلخ می شوم
و یاد تو را
در فنجان قهوه ام می ریزم
و سر می کشم

باران که می آید
دلتنگی هایم را می شویم
و با پرده و پشیمانی و پیراهن
روی طناب خالی شب
پهن می کنم

پنجره ای کافی ست
تا مهتاب بتابد