Friday, July 11

بادی که از کولر آبی در فضا پخش می شه
اون باد خنکی که بوی پوشالهای خيس رو با خودش مياره
منو ياد اولين روزهای تابستان کودکی می اندازه
که تازه کولرها رو راه می انداختيم
و برای من تنها يک معنی داشت :
پايان امتحانات
پايان مدرسه
پايان صبح زود از خواب بيدار شدن ها
شروع تابستان
سه ماه تمام آزادی
خوابيدن بی دغدغه تا لنگ ظهر
و
درياکنار.

و حالا هر وقت تابستون ميشه
و بوی پوشالهای خيس کولر به مشامم می رسه ،
دلم مثل اناری رسيده می ترکه .
دلم اون روزهای شاد و بی دغدغه کودکی رو می خواد.
دلم می خواد همون دختر بچه بودم.
تعطيلات تابستان طولانی رو در درياکنار می گذروندم .
همون شلوار پيش سينه دار سبزم رو می پوشيدم
و با پسرخاله ام و دوستانمون
از پشت بام ويلايی به پشت بام ويلايی ديگر می پريدم
از داد و فرياد صاحبان ويلا خنده کنان فرار می کردم
از درختهای نارنج همسايه بالا می رفتم
و با عجله سعی می کردم نارنجهای بيشتری از بقيه ، بچينم.
- مهم نيست اگه خارهای درخت نارنج دست و پام را می خراشه -
- مهم نيست اگه سرِ زانوی شلوارم پاره ميشه و مامانم با غرغر وصله ديگه ای بهش می زنه -
دلم می خواد باز هم ، ساعتها با سگ سه پا ی ولگردی که پيدايش کرده بوديم
و حالا مال ما بود بازی کنم.
سگ سه پايی که نمی دانم به کدامين دليل اسمش را گذاشته بوديم ؛ ودکا !
و بزرگترها به شوخی صدايش می کردند عرق سگی !
هيجان کشف کردن ميان برهای مرموز و کشف نشدهء کوچه پس کوچه های درياکنار.
روزهايی که
با باد مسابقه دو می گذاشتم
و انقدر تند می دويدم که سنجاقهای سرم
که سعی در مهار کردن موهايم داشتند
يکی بعد ديگری در باد، جا می ماندند.
و من نفس نفس زنان و شاد
با گونه هايی سرخ و موهايی آشفته ، به ويلا می رسيدم.

روزهايی که
افکارم ، مثل گيسوانم
آشفته نبود.