Thursday, March 4

مهتاب
تنها تو هستی که هرگاه به انتظارت نشسته ام
به ديدارم آمده ای
و با هم به گفتن ناگفته ها نشسته ايم .
تو بگو
اگر در انتظار رنگين کمان بنشينم
آيا آن را خواهم ديد؟

بعد از اين همه وقت گفت و شنود
ايمان دارم که زنده هستم .
هرچند که چکمه های زيادی از روی من گذشته است .
من قوی هستم و شايد هنوز فرصتی باقی باشد .
هنوز هم به انتظار قلبی هستم
که سنگ نشده باشد .

اکنون باد ملايمی از دروازه ء خورشيد می وزد
و چيزی شبيه زندگی
از دور دست تکان می دهد .
رنگين کمان را در ميان باران می بينم
و می دانم که فردا
گريه نخواهم کرد .