Sunday, March 28

می توانستم اين کنم يا آن کنم
اما چون کاجی تنها در دشتی بی کران در خود زيستم .
من با تنهايی خود بيعت کردم .
اکنون
مهی خاکستری در پيرامونم
گورستان چهره ها در خاطره ام
شناورم در آبی اثيری .
رمز قفل صندوق چوبی ام را
از ياد برده ام .
و همه گذشته ها را در آن دفن کرده ام .
در شعر من جويباری از آبی نيلگون در دل سياهی ها پيش می رود .
در شعر تو روح من است که سرگردان است .
مهم اينست که در اين لحظه
در محکم بسته است
و باد آرام .
خوابی سنگين خواهم کرد
تا سپيده دمان با هيابانگ کر کننده خود
برايم شادی بياورد.