Monday, March 15

به سرت که می زند
ساعتها زیر برف می مانی .

عابران اطرافت را نمی بینی
می خواهی در خیابان های برفی محو شوی
شايد برای هميشه .
برف با ترانه تلخی می بارد
و فرياد بی صدای تو ، گویی به هيچ گوشی نمی رسد .
دلت سرد است
گرچه بطری که در بغل داری ، اندرونت را داغ می کند .
دستهايت بی ياور است و منجمد
گرچه جيبت آنرا گرم می کند .
چشمانت آنچه را که می جويد نمی يابد
گرچه از تصاوير پر است .
اميدت ، نا اميد است
گرچه با پر رويی دست از خواستن برنمی داری .
از دهانت بخاری به هوا بلند می شود
گرچه ممکن است فقط دود سيگارت باشد.
همه چيز هست و انگار نيست .
همه چيز شدنی است و نمی شود .
تو هستی و انگار نيستی .

فقط برف هست
که می بارد.
گرچه با وقت نشناسی .

و تو در بيرون و درون يخ زده ای .
و به خودت می گويی ،
کاشکی به سرم نزده بود .