Saturday, May 29
...دنگ ! ...
... مکافات عمل !
...دعا کنين !
..آخر دنيا نزديکه !...
من ، فيليپولوس پيغمبرم ،
به شما اخطار می کنم که روزهای وحشت آور فرا می رسند!
آخر دنيا نزديکه !
...همه خواهيد مرد !
..کسانی که زنده بمانن از گرسنگی و سرما تلف ميشن !
..بقيه را هم وبا و طاعون از بين خواهد برد !
....
يادت مياد؟ اون يارو حاجی ِ ، تو ستاره اسرار آميز ، از سری تن تن ؟
Ironic
isn't it
?
Thursday, May 27
Wednesday, May 26
Tuesday, May 25
طفلکی دچار نوستالژی شده بود .
و تا خود صبح صادق داشت در گوش من فريادکشان درد دل می کرد .
سعی کردم براش توضيح بدم که اگه بره يه وبلاگ باز کنه توش غرغرهاشو بنويسه ،
بيشتر به حالش خاصيت داره ها !
ولی گوشش بدهکار نبود.
گير داده بود به گوش من و حتی زير پتو هم بی خيال ورور کردن نمی شد .
انقدر مخم رو خورد تا آخر سر مجبور شدم با ملايمت هرچه بيشتر يکذره بکشمش !
Monday, May 24
Friday, May 21
Wednesday, May 19
متن مهمان
● بلاخره در روز بيست و نهم ماه ،بعد از کلی ناز و ادا آقای رئيس با اخم و تخم حقوق اين ماه رو داد.بعد هم در کمال صراحت به تک تک بچه ها گفته شد که :
" اين ماه اشتباها حقوق ها زياد شده و ماه ديگر جبران خواهد شد !!! "
پول با منت به مذاقمون جور نمی آمد.
با دخترهای شرکت رفتيم که در راه تفريح خرج اش کنيم. با قيافه های درب و داغون رفتيم جردن.
رفتيم و دخترانی را ديديم که شکل ما نبودند.
شاد و سرحال و رنگی رنگی و بی دغدغه.
رفتيم و با بی حوصلگی لباسهای شيک مد روز رو ديديم و رد شديم.
اما بعد همه با هم جلوی يه مغازه لباس بچه فروشی ايستاديم و قربون صدقه لباسهی نيم وجبی رفتيم.
يه نگاهی به دخترا کردم و خنده ام گرفت . دخترای عجيبی از آب در اومديم.
صبح ، خستگی ِ شب توی تن مونده ، خواب و بيدار ، از تخت می پريم بيرون، بدو بدو خودمون رو می رسونيم به محيط شلوغ و پر سر و صدای کار و کار و کار و کار ، بعد ساعت 6 و 7 سب خسته و دلمرده ، کشون کشون خودمون رو می رسونيم به خونه و شام و تلويزيون و برنامه های لوس و بی مزه جعبهء جادو و جواب سوالهای خانواده رو به زور با جمله های تک سيلابی می ديم و خواب و فردا و فرداهای دگر هم همينطور
و اين قافله سالار عمر عجب بيهوده می گذرد .
به خودمون نگاه کردم . پسرهای توی پاساژ و لباسهای صورتی و آبی زنگاری برامون بی معنا
ولی لباس بچه برامون نشون يه دنيای ديگه .
بی اختيار ياد اين شعر استاد شاملو افتادم :
دختران انتظار.
دختران آروزهای بيکران
در خلق های تنگ !
دختران عشق های دور
روز سکوت و کار
شب های خستگی !
دختران روز
بی خستگی دويدن
شب
سرشکستگی !
کدام شاهزاده سوار بر اسبی خواهد آمد که دلهای مرده ما را شاد خواهد کرد ؟
لبهای بسته و بی حوصله ما را به خنده و گفتگو باز خواهد کرد ؟
چنين شد که سر به سوی خانه گذاشتيم. توی ميدون تجريش وقتی از دوستان جدا شده و در صف طويل تاکسی های خطی ايستاده بودم يه بچه کوچولوی تپل مپل با دو تا چشم درشت کنجکاو ، يه کيسه قد خودش رو بالا آورده بود و تو صورت خسته من خيره شده بود و يه ريز می گفت:
" خانوم شکلات - خانم شکلات "
بعد که قيافه متعجب و اخموی منو ديد آروم در صدد توضيح براومد که :
" نذريه خانوم "
( - آدم بزرگها هميشه نياز به توضيح دارند -
؟؟؟!!%$@@*!#&% !! پس یعنی منم آدم بزرگ شدم ؟؟؟؟ )
جمله اين بچه منو ياد نذری که يک ماه پيش يه همچين بعد از ظهری ، همينجا با شنيدن صدای اذان توی دل کرده بودم ، انداخت .
عين مسخ شده ها راه افتادم طرف امامزاده صالح .
من که هيچ وقت برای رسيدن به خدا ، دست به دامن زير دستيهاش نمی شدم ، برای عمل قلب باز پدر دوست پسرم !!! نذر امامزاده صالح کرده بودم و پس از خوب شدن پدر ، پسر مرا فراموش کرده بود و من هم نذرم را از ياد برده بودم.
رفتم و از قضا چهارشنبه شب و سر نماز مغرب عشاء رسيدم و بعد از سالها همچی بلد نا بلد نماز جماعت خوندم. به ضريح که رسيدم ناخودآگاه اشکهام سرازير شد و فقط می گفتم خدايا شکر !! شکر که اگر کسی نيست تو هستی و ...
بعد نشستم و خيره شدم به زنها و دخترهای آنجا . آنچه که می ديدم باورم نمی شد. آخرين تيپ ها ، آخرين مدل ها و رنگ های مو ؛ های لايت ، لو لايت ، بی لايت !! اين آدمها اينجا چکار می کردند ؟ چرا دربدر و گيج دور خودشون می چرخن ؟ چی می خوان ؟
با خودم میگم همينه ، نياز به ايمونه ، باور حق ، مبداء ، باور يک اصل درست .
شايد اگه ايمان باشه ، اميد باشه ، نور تو دلهای تاريکمون باشه . شايد اگه ايمان باشه دروغ و پشت هم زنی نباشه ، شايد اگه اميد باشه ، درمون هر درد بی درمونی باشه .
شايد.
افسون
Tuesday, May 18
Monday, May 17
مثلا اين پيغام های مسخره روی Answering machine .
من روی Answering machine تو پيغام می گذارم
تو روی Answering machine من پيغام می گذاری .
و نهايت ارتباطمون همينه !
شده جایی زنگ بزنی و پيغامتم آماده کرده باشی و بعد که يهو می بینی خود طرف گوشی رو بر می داره ، اصلا دلخور می شی و حرفت نمی ياد؟
حالا
هر کوفتی که هست ،
تو خونه همه مون يکيش پيدا ميشه .
و سخت بهش وابسته ايم .جوری که به محض رسيدن خونه ،
نگاه می کنيم ببينيم اون چراق قرمز کوچولو لعنتی ، چشمک می زنه يا نه !
که اگه بزنه يعنی هوررا :
I'm surrounded with lots of people ,who I don't give a damn about
Sunday, May 16
Friday, May 14
قضيه خيلی ساده ست و خيلی واقعی ولی نه ملموس .
اونوقت مهم نيست که چقدر راه نرفته مونده
يا اينکه هنوز راز اتم رو کشف نکردی .
بيل ات به ته زندگی خورده و ديگه چيزی برات ارزش اينو نداره که واسش بيل بزنی .
و بهش برسی و کشفش کنی و از کريستف کلمب بودنت کيف کنی .
اين وقت هاست که از اون بالا ، درست سر بزنگاه ،
يک تپه گه ميريزه رو سرت
و تو واسه اينکه بتونی اکسيژن به کله ات برسونی
کاملا به طور غريزی
شروع می کنی به هی بيل زدن و بيل زدن .
رسم چرخه زندگی اينه .
حالا اين وسط
لای اين گه ها
گاهی هم تيکه های خوبی از چيزهای با ارزش پيدا می کنی .
بسته به اينکه جستجوگر خوبی باشی ، يا نه .
Thursday, May 13
که شش ماه بعد از بهم رسيدن ، دو تا شخصيت رو نشون بده؟
سرتا پای همه شون دروغه ..واقعيت زندگی نيست .
همه ماجرا از وقتی شروع ميشه که دونفر به هم می رسند.
من که ترجيح ميدم کارتون تماشا کنم .
حداقل تو کارتون ها ، اتفاقات لحظه رو نشون ميدن
که با واقعيت زندگی جور در مياد .
من حرف کارتون رو بهتر می فهمم
گرچه کسی حرف اونی رو که کارتون تماشا می کنه ، جدی نمی گيره !
Wednesday, May 12
George Michael - Precious Box
...
Precious keeps me company
Keeps me from being alone
Because no-one comes in the morning
No-one comes in the evening time
I'd sit and wait for the phone to ring
I could be waiting my whole damn life
So sick of the same old faces
In this street, where nobody talks to me
And the funny side of the situation is
I don't care, I'll always be there
....
Because these days it's the money the money
The money, honey, or your life
I said don't you know you can't have both
Stop acting so dumb
The moment will come
I will find someone like you
Something extra, (always happens baby to me) sorry baby
I don't know why (something)
Said I don't know why that is
You may want to strip again
You may want to let me in
You may want to sacrifice
More than you think is fair or right
You may want to think again
You may want to watch your friends
You may want to change your mind
You may wish you could turn back time
تو داروخانه
يه خانم مسن ماتيک زده جلوی من بود که کاندوم خريد .
Made My Day
*
يه سايت توپ پيدا کردم ..
هرکی رو بخواهی می تونی توش گير بياری !
ديگه حتی مرده هام نمی تونند از دست تکنولوژی فرار کنن !
*
ديروز
همون روزی بود
که نغمه ناجور
تصميم گرفت به جای همه چيزهايی که ميشه زيرش رفت
بره ، زير ماشين !
Made Her Day
Tuesday, May 11
تنها نبودی
بين نقطه های مرکب فرقی بود
...
آسمان رنگ هميشه نبود
و آغوشی به روی تمام تنهایی هات باز بود.
و بعد
A sip of wine
a cigarette
And then it’s time to go ...
Sunday, May 9
Saturday, May 8
بهترين راه برای ديدن جایی ، اينه که اونجا گم بشی .
وقتی مقصدت معلومه ، به جزئيات راه توجه نمی کنی.
ولی وقتی گم شدی ، خوب به اطرافت نگاه می کنی .
چيزهای جزئی رو می بینی که در حالت عادی به چشمت نميان .
دوستاش با خنده تعريف می کنند که مثلا يکبار
تو کوچه پس کوچه های ونيز
بطريش رو زده زير بغلش و حسابی خودش رو گم و گور کرده .
ساعتی به سال تحويل نمونده بوده ،
دوستاش شروع می کنند در به در دنبالش گشتن که برگردند هتل ،
ولی تا ساعتی بعد از سال تحويل پيداش نمی کنند
آخر سر می بينند داره از دور مياد
درحالی که داشته زير لب زمزمه می کرده :
مستی ام درد منو دوا نمی کنه ... .
ونيزی که فرخ ديده ، با ونيزی که دوستاش ديدن ، خیلی فرق می کنه .
امروز
که زندگی يک عادت تکراری بود
دست قورباغه سبز رو گرفتم
و با هم زديم تو کوچه پس کوچه های شمرون.
کوچه دست راستی - کوچه دست چپی - گاهی هم مستقيم
سلام و لبخندی به عابری
نگاهی به ابری چاق و چله
نفسی عميق
منظره ای تازه
انقدر رفتيم تا گم شديم .
گلها ساکت ، درختها سر بلند ، بهار تو ريه هامون
ارديبهشت ، رقصان در کنارمون .
رفتيم و رفتيم
زير لب زمزمه ای
گاهی هم قلپی از بطری کوچکی .
نگاهمون ، نديده هایی می ديد
و روياهمون جلوتر از خودمون می دويد
قورباغه سبز از باغچه ای ، گلی چيد .
گل حرفها برامون زد .
خسته که شديم لب جوبی روان نشستيم
و گذاشتيم زندگی زير پوستمون جريانش رو داشته باشه .
سيگاری دود کرديم و در آرامشی فراموش شده غرق شديم .
شب که شد ، قصد برگشت کرديم
ماه بود که با ما کوچه به کوچه می آمد.
از پشت خانه ها سرک می کشيد
مسیرمون رو روشن می کرد
و راه خانه رو بهمون نشون می داد .
وقتی رسیدیم
خسته بودیم
و روز دیگری هم تموم شده بود
ولی روزی
که مثل باقی روزها
نبود.
Tuesday, May 4
Monday, May 3
روزگار تولد اوديپ هايی ، کورِ مادر زاد .
روزگار بورس دو رويی و خيانت .
روزگار مهمانی مغزها ، در پرلاشز .
روزگار زندگی انسان به حد درک جد بزرگوارش ميمون .
روزگار ماشينی شدن همه چيز ، حتی رفاقت ها .
روزگار دوستان خنجر به دست ، با بيشرمی .
روزگار پر رنگی شعار و کم رنگی عمل .
روزگار مردان عمل ِ مفنگی .
روزگاری با سقف کوتاه شعور .
روزگاری که انديشه ء ژان پل سارتر ، گوهری ناياب است .
روزگاری که دليل ريختن خون پاکِ لورکا ، فراموش شده .
روزگاری که داستان دون ژوان ، قصه ای است برای خواباندن کودکان .
روزگاری که قانون زندگی حيوانات بهتر از قانون زندگی ماست .
روزگاری که خواب راحت فقط مال گناهکاران است .
روزگاری که يکی قالی می فروشد ، يکی خودش را .
روزگاری که برای رسيدن به زندگی ، بايد دويد .
روزگاری که هر روز با روز دگر آنچنان تفاوتی ندارد.