گاهی پيش مياد که بيل آدم به ته زندگی می خوره.
قضيه خيلی ساده ست و خيلی واقعی ولی نه ملموس .
اونوقت مهم نيست که چقدر راه نرفته مونده
يا اينکه هنوز راز اتم رو کشف نکردی .
بيل ات به ته زندگی خورده و ديگه چيزی برات ارزش اينو نداره که واسش بيل بزنی .
و بهش برسی و کشفش کنی و از کريستف کلمب بودنت کيف کنی .
اين وقت هاست که از اون بالا ، درست سر بزنگاه ،
يک تپه گه ميريزه رو سرت
و تو واسه اينکه بتونی اکسيژن به کله ات برسونی
کاملا به طور غريزی
شروع می کنی به هی بيل زدن و بيل زدن .
رسم چرخه زندگی اينه .
حالا اين وسط
لای اين گه ها
گاهی هم تيکه های خوبی از چيزهای با ارزش پيدا می کنی .
بسته به اينکه جستجوگر خوبی باشی ، يا نه .