Saturday, May 8

فرخ هميشه ميگه ؛
بهترين راه برای ديدن جایی ، اينه که اونجا گم بشی .
وقتی مقصدت معلومه ، به جزئيات راه توجه نمی کنی.
ولی وقتی گم شدی ، خوب به اطرافت نگاه می کنی .
چيزهای جزئی رو می بینی که در حالت عادی به چشمت نميان .
دوستاش با خنده تعريف می کنند که مثلا يکبار
تو کوچه پس کوچه های ونيز
بطريش رو زده زير بغلش و حسابی خودش رو گم و گور کرده .
ساعتی به سال تحويل نمونده بوده ،
دوستاش شروع می کنند در به در دنبالش گشتن که برگردند هتل ،
ولی تا ساعتی بعد از سال تحويل پيداش نمی کنند
آخر سر می بينند داره از دور مياد
درحالی که داشته زير لب زمزمه می کرده :
مستی ام درد منو دوا نمی کنه ... .
ونيزی که فرخ ديده ، با ونيزی که دوستاش ديدن ، خیلی فرق می کنه .

امروز
که زندگی يک عادت تکراری بود
دست قورباغه سبز رو گرفتم
و با هم زديم تو کوچه پس کوچه های شمرون.
کوچه دست راستی - کوچه دست چپی - گاهی هم مستقيم
سلام و لبخندی به عابری
نگاهی به ابری چاق و چله
نفسی عميق
منظره ای تازه
انقدر رفتيم تا گم شديم .
گلها ساکت ، درختها سر بلند ، بهار تو ريه هامون
ارديبهشت ، رقصان در کنارمون .
رفتيم و رفتيم
زير لب زمزمه ای
گاهی هم قلپی از بطری کوچکی .
نگاهمون ، نديده هایی می ديد
و روياهمون جلوتر از خودمون می دويد
قورباغه سبز از باغچه ای ، گلی چيد .
گل حرفها برامون زد .
خسته که شديم لب جوبی روان نشستيم
و گذاشتيم زندگی زير پوستمون جريانش رو داشته باشه .
سيگاری دود کرديم و در آرامشی فراموش شده غرق شديم .
شب که شد ، قصد برگشت کرديم
ماه بود که با ما کوچه به کوچه می آمد.
از پشت خانه ها سرک می کشيد
مسیرمون رو روشن می کرد
و راه خانه رو بهمون نشون می داد .
وقتی رسیدیم
خسته بودیم
و روز دیگری هم تموم شده بود
ولی روزی
که مثل باقی روزها
نبود.