من با قبور كهنه ، نشستم
من با قبور كهنهء خالي
از روز و روزگارمان گله كردم
من با قبور تشنه ، نشستم
و اشك را ، سيلاب وار
بر سنگ هايشان يِله كردم .
با آنكه خوب مي دانستم
از جسم ها - آن لقمه ها كه اينان
با اشتها تناول كردند
چيزي نمانده است .
از جسم ها - اگر هست - اينهاست
و از اسمهايشان :
نقشي به روي سنگي
واين "اسم"ها كه با ماست !
با اينهمه
من با قبور كهنه نشستم به گفتگو
با گورهاي خالي
از روزهاي خالي گفتم .
گفتم كه : روزهاتان
- اي جسم هاتان با خاك
- اي اسم هاتان با ما
روزان خرمي بود .
و غم هاتان كوچك ، چون عشق هاي ما .
- گر با شما غمي بود -
گفتم ،
با گورهاي خالي گفتم
از روز و روزگار
گفتم .
*