امشب می خواهم
دعايی بخوانم ؛ برای تمام آنهايی که در راه پيدا شدن ، گم شده اند.
امشب می خواهم
بنوشم به سلامتیِ نوشيدن .
امشب می خواهم
ليست تمام شبهايی را که نبودی ، به پنجره سنجاق کنم.
امشب می خواهم
به انتظار باران بنشينم تا بر گونه ام بوسه بزند.
امشب می خواهم
آهنگ سکوت شب را، به تو تقديم کنم.
امشب می خواهم
خودم باشم .
امشب می خواهم
از گورکن سوال کنم ؛
من
مسافرِ راه پيدا شدن با بقچه ناگفته هام ،
کی گم شدم؟
Sunday, September 28
Saturday, September 27
Friday, September 26
اگر کسی صدايم کرد ،
بگو رفته پی ماه بگردد.
بگو رفته پی جعبه شيشه ايش بگردد
همون جعبه شيشه ای که هر روز دم غروب که فکرها حمله می کنند
همه شون رو جمع می کنه ، می ريزه توش ، درش رو سفت می بنده ... و حالا گمش کرده !
می شنوی ؟
صدای فاصله می آيد.
من هميشه موقع گردگيری عطسه ام می گيرد
ولی امروز از چشمهايم هم آب می آيد.
شايد چون اين خاکها قديمی اند .
من امشب تا ته شب حوصله دارم !
چون خنده هامو ..قهقه هامو به زور سيگاری از درونم بيرون کشيدم.
چون بلند بلند خوانده ام ؛
امشب در سر شوری دارم ..
چون طولانی ترين اتوبان را دويده ام
و تمام خطهای مقطع وسط اتوبان رو
به ياد برگهای پاييزی ، زير پام له کرده ام.
تمام چراغ قرمزهای زندگی را رد کرده ام .
و برای دو حلزون خطبه عقد خوانده ام.
تا مادريد آمدم و با ديدن تو گوشه آن بار نفس راحتی کشيدم.
پا روی نقطه چين ها گذاشته ام و چندين صفحه جلو رفته ام..
به زودی به فصل جديدی ميرسم.
تمام ستاره هايی که نيستند را شمرده ام !
و ابر به من مژده داد که خواهد باريد بر بالش های نرم دلتنگی .
مگر باران چقدر طاقت نباريدن دارد ؟
مستی و راستی ،
من امشب تا ته شب حوصله دارم .
بگو رفته پی ماه بگردد.
بگو رفته پی جعبه شيشه ايش بگردد
همون جعبه شيشه ای که هر روز دم غروب که فکرها حمله می کنند
همه شون رو جمع می کنه ، می ريزه توش ، درش رو سفت می بنده ... و حالا گمش کرده !
می شنوی ؟
صدای فاصله می آيد.
من هميشه موقع گردگيری عطسه ام می گيرد
ولی امروز از چشمهايم هم آب می آيد.
شايد چون اين خاکها قديمی اند .
من امشب تا ته شب حوصله دارم !
چون خنده هامو ..قهقه هامو به زور سيگاری از درونم بيرون کشيدم.
چون بلند بلند خوانده ام ؛
امشب در سر شوری دارم ..
چون طولانی ترين اتوبان را دويده ام
و تمام خطهای مقطع وسط اتوبان رو
به ياد برگهای پاييزی ، زير پام له کرده ام.
تمام چراغ قرمزهای زندگی را رد کرده ام .
و برای دو حلزون خطبه عقد خوانده ام.
تا مادريد آمدم و با ديدن تو گوشه آن بار نفس راحتی کشيدم.
پا روی نقطه چين ها گذاشته ام و چندين صفحه جلو رفته ام..
به زودی به فصل جديدی ميرسم.
تمام ستاره هايی که نيستند را شمرده ام !
و ابر به من مژده داد که خواهد باريد بر بالش های نرم دلتنگی .
مگر باران چقدر طاقت نباريدن دارد ؟
مستی و راستی ،
من امشب تا ته شب حوصله دارم .
Thursday, September 25
Wednesday, September 24
The rich declare themselves poor
And most of us are not sure
If we have too much
But we'll take our chances
Because God's stopped keeping score !
I guess somewhere along the way
He must have let us all out to play
Turned his back and all God's children
Crept out the back door !
And it's hard to love
when there's so much to hate
Hanging on to hope
When there is no hope to speak of
And the wounded skies above say it's much too much too late
Well maybe we should all be praying for time !
*
And most of us are not sure
If we have too much
But we'll take our chances
Because God's stopped keeping score !
I guess somewhere along the way
He must have let us all out to play
Turned his back and all God's children
Crept out the back door !
And it's hard to love
when there's so much to hate
Hanging on to hope
When there is no hope to speak of
And the wounded skies above say it's much too much too late
Well maybe we should all be praying for time !
Tuesday, September 23
ديشب که پنجرهء اتاقم باز مانده بود
و خواب از چشمانم فرار می کرد
نسيمی آمد
و من با خودم فکر می کردم بايد بروم پيش يک متخصص پوست.
يک دکترِ متخصص پوست دست !
کف دستانم از تماس با بعضی آدمها زخمی شده و می سوزد
و بعضی شبها مثل امشب
که بارون نمی ياد و مهتاب نيست ، سوزشش خيلی بيشتر می شود !
در دفتر خاطراتم مدتهاست که يک جمله خبری تنها مانده است.
دفترم پر از نقطه چين است
و گاهی دايره های سياهی که ناخواسته کشيدم.
و هميشه کسی شبيه تو کنار خيالم راه می رود
و هميشه بچه شيطونی هست که لامپ ماه را می شکند و شبم را تاريک می کند
و من راهم را گم می کنم !
ديشب که پنجرهء اتاقم باز مانده بود
قاصدکی آمد
و آرام روياهايم را نوازش داد
چشمهايم از حضور گريه خيس بود
و قاصدک در گوشم زمزمه کرد :
You're a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !
و من تکرار کردم :
It's o.k
I got Lost on the way
But i'm a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !
و خواب از چشمانم فرار می کرد
نسيمی آمد
و من با خودم فکر می کردم بايد بروم پيش يک متخصص پوست.
يک دکترِ متخصص پوست دست !
کف دستانم از تماس با بعضی آدمها زخمی شده و می سوزد
و بعضی شبها مثل امشب
که بارون نمی ياد و مهتاب نيست ، سوزشش خيلی بيشتر می شود !
در دفتر خاطراتم مدتهاست که يک جمله خبری تنها مانده است.
دفترم پر از نقطه چين است
و گاهی دايره های سياهی که ناخواسته کشيدم.
و هميشه کسی شبيه تو کنار خيالم راه می رود
و هميشه بچه شيطونی هست که لامپ ماه را می شکند و شبم را تاريک می کند
و من راهم را گم می کنم !
ديشب که پنجرهء اتاقم باز مانده بود
قاصدکی آمد
و آرام روياهايم را نوازش داد
چشمهايم از حضور گريه خيس بود
و قاصدک در گوشم زمزمه کرد :
You're a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !
و من تکرار کردم :
It's o.k
I got Lost on the way
But i'm a Super Girl
And Super Girls Dont Cry !
Reamonn - Supergirl
Monday, September 22
Saturday, September 20
سه سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که از جهل مطلق بيرون آمدم و سنسورهای مخم شروع به ضبط تصاوير کرد .
قبل از اين سن آدم چيزی يادش نمياد و در جهل مطلق دست و پا ميزند
- گاهی دلم برای اين دوران تنگ می شه -
چهار سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که قلق درست کردن يک تف آبدارِ کف دارِ حسابی رو کشف کرده بودم و کيفم کوک بود.
تمام روز کارم اين شده بود که از بالکن رو سرِ مردم پياده رو، تفِ آبدار بندازم و کيف کنم !
پنج سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که با داشتن يک جعبه آبرنگ نو فکر می کردم همه دنيا مال من است.
باور داشتم که خلاق ترين خالق تصاوير منم و پر از لبخند بودم .
شش سال يا يک چيزی تو همين مايه ها داشتم
که با خوردن برشهای مادربزرگ روس ام همهء خوابهای بد از يادم می رفت.
برش های داغی که هميشه با خوردنش آب دماغم راه می افتاد
و مادر بزرگ پيری که به آفتابه می گفت آفتافه و از وقتی يادمه پير بود
و از آن به بعد هم جز پير شدن کاری نکرد !
هفت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که بهترين دوستم گولو ، خرس پشمالوم بود
و تمام عکسهای سری کتابهای پتسی و دوستان رو حفظ بودم
و تو هفت سوراخ قايمشون می کردم تا ديگه خواهرم نتونه محض خالی نبودنِ عريضه ، روشون برينه !
هشت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که ماه رو کشف کردم.دچارش شدم و دچارش موندم.
نزديکترين ستاره به ماه ، آقای قريشی - همسا يه مون بود- که تازه مرده و رفته بود اونجا کنار ماه ، ما رو می پاييد.
و اين رازی بود بين من و آقای قريشی .
ده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که از پنجرهء توالت با خدا حرف ميزدم .
خودم که نمی دونم شايد خدا بدونه چرا از همه جا ، از پنجره توالت با خدا حرف زدنم می اومد !
بزرگترين خواسته ام اين بود که مدير مدرسه کارنامه ام را گم کند.
زودتر بزرگ بشوم و همه دوستم داشته باشند.
دوازده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که فهميدم صبح زود بيدار شدن کار من نيست . از اينکار متنفر بودم و به جهنم که هرگز کامروا نخواهم شد !
پانزده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که نوارها و کتابهام خوشبختی ام بودند که با سرنگ خلوتم به خودم تزريق می کردم.
نيل گون بودم و ديوانهء رنگ سورمه ای .
دوست داشتم سرنوشتم را با رنگ سورمه ای بر ديوار زندگی بنويسم !
هفده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که عاشق شدم و دنيا پر شد از رنگ های شاد و يک جفت چشم ميشی !
...
بيست و يکسال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که چيزهايي در درونم شروع به اتفاق افتادن کرد. بدترين چيزها هميشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بيرون بيافتد ، مثل وقتی که اردنگی می خوريم ، می شود زد به چاک. اما از درون غير ممکن است !
از اون به بعد رنگها شروع کردند به کمرنگ شدن. فقط شبِ سورمه ای ماند و ماهِ زرد !
و خاطره ای از کودکی ، از دوران شيرين جهل و نفهمی و خرده کاغذهای رنگی رنگی .
و خاطره هايی که دلم می خواد از ذهنم پاکشون کنم ولی حيف که مدادپاکن دست خداست !
از بيست و يکسالگی چندين و چند سال يا يکچيزی تو همين مايه ها گذشته
تا حالا بيست و اندی شمع فوت کردم و احتمالا بازم شمع هايی واسه فوت کردن مونده. ولی تحمل معطلی بيشتر از اين رو ندارم .
وقتشه که خودم رو به خودم معرفی کنم . وقتشه که من با خودم آشنا بشم حالا هرجور که از دستم بربياد. اونشو هنوز نمی دونم . ولی می دونم اين شيرجه به درون از خودخواهيم نيست . از تشنگيمه .از کور رنگيمه ...
از خيلی چيزهای ديگه هم هست که حسش نيست واست توضيح بدم و تازه از کجا معلوم تو حس شنيدنش رو داشته باشی !
که از جهل مطلق بيرون آمدم و سنسورهای مخم شروع به ضبط تصاوير کرد .
قبل از اين سن آدم چيزی يادش نمياد و در جهل مطلق دست و پا ميزند
- گاهی دلم برای اين دوران تنگ می شه -
چهار سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که قلق درست کردن يک تف آبدارِ کف دارِ حسابی رو کشف کرده بودم و کيفم کوک بود.
تمام روز کارم اين شده بود که از بالکن رو سرِ مردم پياده رو، تفِ آبدار بندازم و کيف کنم !
پنج سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که با داشتن يک جعبه آبرنگ نو فکر می کردم همه دنيا مال من است.
باور داشتم که خلاق ترين خالق تصاوير منم و پر از لبخند بودم .
شش سال يا يک چيزی تو همين مايه ها داشتم
که با خوردن برشهای مادربزرگ روس ام همهء خوابهای بد از يادم می رفت.
برش های داغی که هميشه با خوردنش آب دماغم راه می افتاد
و مادر بزرگ پيری که به آفتابه می گفت آفتافه و از وقتی يادمه پير بود
و از آن به بعد هم جز پير شدن کاری نکرد !
هفت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که بهترين دوستم گولو ، خرس پشمالوم بود
و تمام عکسهای سری کتابهای پتسی و دوستان رو حفظ بودم
و تو هفت سوراخ قايمشون می کردم تا ديگه خواهرم نتونه محض خالی نبودنِ عريضه ، روشون برينه !
هشت سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که ماه رو کشف کردم.دچارش شدم و دچارش موندم.
نزديکترين ستاره به ماه ، آقای قريشی - همسا يه مون بود- که تازه مرده و رفته بود اونجا کنار ماه ، ما رو می پاييد.
و اين رازی بود بين من و آقای قريشی .
ده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که از پنجرهء توالت با خدا حرف ميزدم .
خودم که نمی دونم شايد خدا بدونه چرا از همه جا ، از پنجره توالت با خدا حرف زدنم می اومد !
بزرگترين خواسته ام اين بود که مدير مدرسه کارنامه ام را گم کند.
زودتر بزرگ بشوم و همه دوستم داشته باشند.
دوازده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که فهميدم صبح زود بيدار شدن کار من نيست . از اينکار متنفر بودم و به جهنم که هرگز کامروا نخواهم شد !
پانزده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که نوارها و کتابهام خوشبختی ام بودند که با سرنگ خلوتم به خودم تزريق می کردم.
نيل گون بودم و ديوانهء رنگ سورمه ای .
دوست داشتم سرنوشتم را با رنگ سورمه ای بر ديوار زندگی بنويسم !
هفده سال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که عاشق شدم و دنيا پر شد از رنگ های شاد و يک جفت چشم ميشی !
...
بيست و يکسال يا يکچيزی تو همين مايه ها داشتم
که چيزهايي در درونم شروع به اتفاق افتادن کرد. بدترين چيزها هميشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بيرون بيافتد ، مثل وقتی که اردنگی می خوريم ، می شود زد به چاک. اما از درون غير ممکن است !
از اون به بعد رنگها شروع کردند به کمرنگ شدن. فقط شبِ سورمه ای ماند و ماهِ زرد !
و خاطره ای از کودکی ، از دوران شيرين جهل و نفهمی و خرده کاغذهای رنگی رنگی .
و خاطره هايی که دلم می خواد از ذهنم پاکشون کنم ولی حيف که مدادپاکن دست خداست !
از بيست و يکسالگی چندين و چند سال يا يکچيزی تو همين مايه ها گذشته
تا حالا بيست و اندی شمع فوت کردم و احتمالا بازم شمع هايی واسه فوت کردن مونده. ولی تحمل معطلی بيشتر از اين رو ندارم .
وقتشه که خودم رو به خودم معرفی کنم . وقتشه که من با خودم آشنا بشم حالا هرجور که از دستم بربياد. اونشو هنوز نمی دونم . ولی می دونم اين شيرجه به درون از خودخواهيم نيست . از تشنگيمه .از کور رنگيمه ...
از خيلی چيزهای ديگه هم هست که حسش نيست واست توضيح بدم و تازه از کجا معلوم تو حس شنيدنش رو داشته باشی !
Wednesday, September 17
بشريت ويرگولی ست در کتاب قطور زندگی .
و خدا مسلما خيلی وقت و حوصله نداره اگه ويرگولی از جاش ناراضی باشه ، پس و پيشش کنه !
درکش می کنم . منم حوصله ويرگولها رو ندارم .
و من برای خوشی و شادی حاضر نيستم کون زندگی را بليسم.
باهاش تعارفی ندارم.گور پدرش کرده !
ولی دلم می خواست ويولونی داشتم تا باهاش سکوت بنوازم .
فردا
بايد کتابهايت را بفروشم
و دختران تازه نفسی را که پرده بکارتشان ، پرده های دو گوش است به سينما ببرم
و پس از آن
بخانه ای بروم.
و پس از آن
پنی سيلين بزنم !
و خدا مسلما خيلی وقت و حوصله نداره اگه ويرگولی از جاش ناراضی باشه ، پس و پيشش کنه !
درکش می کنم . منم حوصله ويرگولها رو ندارم .
و من برای خوشی و شادی حاضر نيستم کون زندگی را بليسم.
باهاش تعارفی ندارم.گور پدرش کرده !
ولی دلم می خواست ويولونی داشتم تا باهاش سکوت بنوازم .
فردا
بايد کتابهايت را بفروشم
و دختران تازه نفسی را که پرده بکارتشان ، پرده های دو گوش است به سينما ببرم
و پس از آن
بخانه ای بروم.
و پس از آن
پنی سيلين بزنم !
Monday, September 15
Sunday, September 14
Saturday, September 13
گيج و عصبانی و دلخور و وحشی و مست و بددهن و بدعنق و کمی ديوانه ،می خواستم ...
ولی ..
فردا راجع بهش فکر کنم.
فعلا ...
يکذره کمتر ..يکذره بيشتر ...
از هرچی موجود دوپا بدم مياد.
عُق !
+
The next Day :
I decided to shoot the messenger !
don't look at me like that .
I had to blame somebody & it was the first one I could have reach .
beside ,the messenger wasn't that innocent !
+
شراب و عيش نهان چيست کار بی بنياد
زديم بر صف رندان و هرچه باداباد
گره ز دل بگشا و ز سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
....
قدح مگير چو حافظ مگر به نالهء چنگ
که بسته اند بر ابريشم طرب دلِ شاد !
ولی ..
فردا راجع بهش فکر کنم.
فعلا ...
يکذره کمتر ..يکذره بيشتر ...
از هرچی موجود دوپا بدم مياد.
عُق !
+
The next Day :
I decided to shoot the messenger !
don't look at me like that .
I had to blame somebody & it was the first one I could have reach .
beside ,the messenger wasn't that innocent !
+
شراب و عيش نهان چيست کار بی بنياد
زديم بر صف رندان و هرچه باداباد
گره ز دل بگشا و ز سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
....
قدح مگير چو حافظ مگر به نالهء چنگ
که بسته اند بر ابريشم طرب دلِ شاد !
Friday, September 12
Thursday, September 11
امشب قورباغه سبز نفس نفس زنون خودش رو انداخت تو اتاقم .
صورت سبزش تا جايی که براش امکان داشت قرمز شده بوده
بدجوری نفس نفس ميزد و خيس عرق بود .
گفتم چته ؟
به پشت در چسبيده بود و همينجوری بريده بريده گفت : ن ن ننجاتم بده ! يه يه يکجا قايمم ککن ! زوددد !
- بله ؟ من که نمی فهمم چی ميگی .الان حال ندارم واسم فيلم بازی کنی. يک نفس عميق بکش ، بيا اينجا بشين و مثل يک قورباغهء آدم بگو چته !؟
- ببين من الان وقت واسه گفتگوی تمدنها و اين چيزا ندارم.بتو پناه آوردم ، قايمم کن .نجاتم بده تا بعد بگم جريان چيه .
- مهمون داشتيم و من حوصله قور قورهاشو و غرغرهای بقيه رو نداشتم . پس گذاشتمش تو کمد و مجبورش کردم جريانو واسم تعريف کنه . و وقتی تعريف کرد داشتم از خنده می مردم.
سرتو درد نيارم ؛ ماجرا اين بوده که اين پسربچه عينکی جوش جوشی بچهء يکی از مهمونهای ما ، اين قورباغه ما رو می کشه يک گوشه خلوت و شروع می کنه به تعريف و تمجيد کردن ازش . اينم کيفش کوک ميشه و از اون بادهايی ميندازه تو غبغبش که فقط از قورباغه ها بر مياد و بس !
خلاصه تا بخودش مياد ميبينه يک عينک و يک عالمه جوش و يک لب قلوه ای می خواد ماچش کنه !
اينم در ميره .پسربچه هم گريه کنون دنبالش می دويده که بيا ماچت کنم پرنسس من بشی !
****
I forgot all about the September 11 !
after all, is it important ?
صورت سبزش تا جايی که براش امکان داشت قرمز شده بوده
بدجوری نفس نفس ميزد و خيس عرق بود .
گفتم چته ؟
به پشت در چسبيده بود و همينجوری بريده بريده گفت : ن ن ننجاتم بده ! يه يه يکجا قايمم ککن ! زوددد !
- بله ؟ من که نمی فهمم چی ميگی .الان حال ندارم واسم فيلم بازی کنی. يک نفس عميق بکش ، بيا اينجا بشين و مثل يک قورباغهء آدم بگو چته !؟
- ببين من الان وقت واسه گفتگوی تمدنها و اين چيزا ندارم.بتو پناه آوردم ، قايمم کن .نجاتم بده تا بعد بگم جريان چيه .
- مهمون داشتيم و من حوصله قور قورهاشو و غرغرهای بقيه رو نداشتم . پس گذاشتمش تو کمد و مجبورش کردم جريانو واسم تعريف کنه . و وقتی تعريف کرد داشتم از خنده می مردم.
سرتو درد نيارم ؛ ماجرا اين بوده که اين پسربچه عينکی جوش جوشی بچهء يکی از مهمونهای ما ، اين قورباغه ما رو می کشه يک گوشه خلوت و شروع می کنه به تعريف و تمجيد کردن ازش . اينم کيفش کوک ميشه و از اون بادهايی ميندازه تو غبغبش که فقط از قورباغه ها بر مياد و بس !
خلاصه تا بخودش مياد ميبينه يک عينک و يک عالمه جوش و يک لب قلوه ای می خواد ماچش کنه !
اينم در ميره .پسربچه هم گريه کنون دنبالش می دويده که بيا ماچت کنم پرنسس من بشی !
****
I forgot all about the September 11 !
after all, is it important ?
Wednesday, September 10
Tuesday, September 9
کتابی بودی .
با زيباترين جلدی که تا به حال به چشمم آمده .
چه تب و تابی کشيدم تا بدستت آوردم.
اولش حتی دلم نمی امد بازت کنم.
نمی تونستم چشم از جلد زيبات بردارم و بخوانمت.
...بعد که بازت کردم ، تند تند و با ولع تمام شروع کردم به خواندنت .
بعد از مدتی سعی کردم هرچه يواش تر جلو برم ، تا بتونم حسابی مزه مزه ات کنم.
ولی وقتهايی بود که اصلا نمی فهميدمت و صبرم رو از دست می دادم.
پس سعی کردم جر بزنم و صفحه آخرت رو بخونم .
ولی از اونم هيچی سر در نياوردم.
برگشتم و سعی کردم دوباره و از اول ، ورق به ورق بخوانمت.
و خدا می دونه که ورق به ورق - فصل به فصل خواندمت .
گاهی بارها و بارها جمله ها رو می خواندم.
و درست هروقت که حس کردم فهميدمت ،
نفهميده بودم.
تا به امروز بارها خواندمت.
از اول تا آخر ،
گاهی فقط بعضی جمله ها رو ،
گاهی فقط آخرين يا اولين صفحاتت را.
بارها سعی کردم دورت بيندازم .
نتونستم.
بارها گوشه ای ، ته کشويی ، بالای کمدی قايمت کردم .
هرچه تونستم کردم.
ولی نتونستم از ذهنم ، از دلم ، از حافظه ام پاک ات کنم.
هميشه ،
بعد از مدتی از جايی که به خيال خودم دفنت کرده بودم ،
بيرون کشيدمت
خاک هات رو پاک کردم
شروع به دوباره خواندنت کردم
و به خودم گفتم اينبار می فهممش.
ولی
هميشه
نتونستم .
*
من نتونستم درست درکت کنم.
و به اين اعتراف می کنم .
ولی آيا تو فکر می کنی ؛
تونستی؟
با زيباترين جلدی که تا به حال به چشمم آمده .
چه تب و تابی کشيدم تا بدستت آوردم.
اولش حتی دلم نمی امد بازت کنم.
نمی تونستم چشم از جلد زيبات بردارم و بخوانمت.
...بعد که بازت کردم ، تند تند و با ولع تمام شروع کردم به خواندنت .
بعد از مدتی سعی کردم هرچه يواش تر جلو برم ، تا بتونم حسابی مزه مزه ات کنم.
ولی وقتهايی بود که اصلا نمی فهميدمت و صبرم رو از دست می دادم.
پس سعی کردم جر بزنم و صفحه آخرت رو بخونم .
ولی از اونم هيچی سر در نياوردم.
برگشتم و سعی کردم دوباره و از اول ، ورق به ورق بخوانمت.
و خدا می دونه که ورق به ورق - فصل به فصل خواندمت .
گاهی بارها و بارها جمله ها رو می خواندم.
و درست هروقت که حس کردم فهميدمت ،
نفهميده بودم.
تا به امروز بارها خواندمت.
از اول تا آخر ،
گاهی فقط بعضی جمله ها رو ،
گاهی فقط آخرين يا اولين صفحاتت را.
بارها سعی کردم دورت بيندازم .
نتونستم.
بارها گوشه ای ، ته کشويی ، بالای کمدی قايمت کردم .
هرچه تونستم کردم.
ولی نتونستم از ذهنم ، از دلم ، از حافظه ام پاک ات کنم.
هميشه ،
بعد از مدتی از جايی که به خيال خودم دفنت کرده بودم ،
بيرون کشيدمت
خاک هات رو پاک کردم
شروع به دوباره خواندنت کردم
و به خودم گفتم اينبار می فهممش.
ولی
هميشه
نتونستم .
*
من نتونستم درست درکت کنم.
و به اين اعتراف می کنم .
ولی آيا تو فکر می کنی ؛
تونستی؟
Monday, September 8
قورباغه سبز
همچين پاشو انداخته رو پاش
و از اون نگاهاش بهم می کنه
و از اون پک پاوارتی هاش به سيگارش ميزنه
که بيا و ببين .
بعدش همينطور که دودش رو تو صورتم فوت می کنه
با از خود راضی ترين لحنش ميگه :
"خوب شد دستت رو گرفتم بردمت چهارتا معاشرت زدی !
گرچه با زبون خوش که راه نمی افتی ؛ هميشه بايد زور اعمال کرد .
ولی خوب ، می بينم که برات خوب بوده .
اگه منو نداشتی معلوم نيست چه بلايی سرت می اومد ."
دلم می خواد سرش رو ببرم ، باهاش خورش درست کنم !
همچين پاشو انداخته رو پاش
و از اون نگاهاش بهم می کنه
و از اون پک پاوارتی هاش به سيگارش ميزنه
که بيا و ببين .
بعدش همينطور که دودش رو تو صورتم فوت می کنه
با از خود راضی ترين لحنش ميگه :
"خوب شد دستت رو گرفتم بردمت چهارتا معاشرت زدی !
گرچه با زبون خوش که راه نمی افتی ؛ هميشه بايد زور اعمال کرد .
ولی خوب ، می بينم که برات خوب بوده .
اگه منو نداشتی معلوم نيست چه بلايی سرت می اومد ."
دلم می خواد سرش رو ببرم ، باهاش خورش درست کنم !
Sunday, September 7
Thursday, September 4
Subscribe to:
Posts (Atom)