پا ميشم، شروع می کنم بلند بلند با خودم حرف ميزنم.
من که در نقطه صفر تاريخ به دنيا نيومدم..،دنيا که به همين جا ختم نميشه...همينطوری که نميمونه...به قول شاعر چنان نماند و چنين نيز نخواهد ماند!
زانوی غم به بغل گرفتن،تحت تاثير جعبه جادو ناخن جويدن،زير فشار جامعه ماشينی،سر خم کردن،خون دل خوردن...دردی رو دوا نميکنه!
بايد ساخت.بايد سازنده بود.بايد زندگی کرد.بايد شاد بود.
مثل کودکی که آب تو حوض شنی می ريزه،بايد فعال بود.چه باک اگه حوض، آب رو می بلعه؟
چه هراس ازجاده های دراز و يک شکل و بی معنا؟
زنده باد آفتاب.زنده باد نسيم.زنده باد بوی ياس.حالا چه عيبی داره اگه ديگه پيچ امين الدوله نيست؟
بر قرار باد نظام طبيعت.نظام عشق.عشق به زندگی،شور در سر.اميد به فردای بهتر.
با خودم ميگم ،سيگار رو ترک می کنم...ورزش می کنم...لباسهای رنگی می پوشم...به همسايه ها سلام می کنم...فکرهای خوب خوب می کنم...کتابهای خوب خوب می خونم.
ميخندم..،به انرژی مثبت فکر می کنم.
همين فردا،اين نيم بيت حکيم رو،با خط درشت سياه می نويسم روی ديوار خونه ام:
" انگار که نيستی،چو هستی، خوش باش! "