بعد از هفته ها جنگ داخلی با خودت،
بالاخره تصميم می گيری بری بانک و پول برداری.
پا ميشی شال وکلاه می کنی و حاظر ميشی ميری به سوی عابر بانک.
در راه هی با خودت فکر می کنی که خوب چون اين پول يه چيزه اضافه بر سازمانِ،پس چه کارا که نمی تونی باهاش بکنی ..
وصف العيش،نصف العيش
ميرسی به عابر بانک،کارتت رو در مياری، در جای مربوطه فشار ميدی،عمليات رو انجام ميدی، ميشينی منتظر که از توی جعبه جادو برات پول بريزه بيرون.
يکهو اونجا مينويسه: با عرض پوزش، برقراری ارتباط با رايانه مرکزی و انجام عمليات ممکن نيست.برويد کشکتان را بسابيد.
و کارتت رو تف می کنه بيرون.
از رو نمی ری،هی زرت وزرت کارتت رو می کنی اون تو،اونم هی فرت و فرت تفش می کنه بيرون.
دست از پا دراز تر بر می گردی خونه!
???Isn't It Ironic