به خودم گفتم : اينجوری فايده نداره ، برای پيشرفت بايد به زندگی از زاويهء ديگه ای نگاه کنم.
پس دراز کشيدم کف اتاق .
wow..چرا تا حالا اين کار رو نکرده بودم؟
ريخت همه چی از اين زاويه فرق می کنه.
پايه های ميز به نظر بلند تر ميان ،
پرزهای فرش کاملا به چشم ميان ،
تا حالا سقف رو انقدر با دقت نديده بودم.
وقتی به تابلوها از پايين نگاه کنی به نظر مرموزتر و جالب تر ميان ،
از اين به بعد بايد چپکی آويزونشون کنم.
اِ..اين سوسکه چند وقته زير ميز مرده؟
و درست در اين لحظه بود که چشمم به کاروانسرای زير تخت افتاد !
ورسالت الهی ام رو دريافتم !
پس آستينهامو بالا زدم و افتادم به جنگ با غنائم به فراموشی سپرده شدهء زير تخت !
بعد از هشت ساعت کار بی وقفه ، يک پاکت سيگار ، دويست تا عطسه و خاک و خلی کردن سر تا پام
ديدم کلی آشغال رو دستم مونده که نه دلم مياد بندازمشون دور و نه جايی دارم که بگذارمشون.
پس به يک نتيجه مهم رسيدم ؛
گاهی در زندگی ،مهم نيست که چقدر تلاش کنی
بعضی وقتها ، بعضی چيزها ، جايی بهتر از همون جايی که بودند، ندارند !
و اگه به زندگی از همون زاويه ای هميشه نگاه می کردی ، باز هم نگاه کنی ؛
You will save your ass from lotsss of trouble
!!!!