Saturday, October 9

امروز قاصدگي آمد
و آرام بر شيشه پنجره ام نشست .
وقتي ديدم بوي مهتاب مي دهد
فهميدم از تو خبر آورده است .
قاصدك مي گفت خسته اي و مدتي ست به ديدار بركه نرفته اي .
قاصدك از اعماق آسمان و شبهاي بي پايان و جاده هاي تاريك مي گفت .
يادت هست آن شب را كه كفشهاي جادو به پايم كردي
و مرا به ميان ستارگان بردي؟
اكنون با برق نگاهت چه كردي ؟
با كفشهايم چه كردي ؟
از همان اول راه هم انگار قرار نبود آسمان به كفشهايم عادت كند .
كفش هايم را بده ، مي خواهم با تو از نردبان ابرها بالا روم .
پشتم را كه به آسمان مي كنم ،
شانه هايم از سنگيني نگاه مهتاب بي طاقت مي شوند .
گفتي كه دوست داري به راه هاي عميق دشتها بنگري ،
به راه هايي كه مانند قلب ما
عابران ناشناس بسياري ار آن ها گذشته اند .
بيا كه سالگرد عبورمان از ابتداي جاده نزديك است
بيا كه نگذاريم اين جاده ها مطرود و خالي بمانند
اصلا اين تقصبير جاده هاست كه آدمها از هم دور مي شوند .
تا بيايي
به خداوندگار مهتاب مي سپارمت
كه جاده ات را روشن كند
تا گمگشته باقي نماني .