Wednesday, May 23

همینطور که وسط جاده نشسته بودم
عده ای از عشایر
با ، بار و احشام و بچه هایشان از کنارم گذشتند
بزغاله ای سوار بر خری بود تا خسته ی راه نشود
دختر بچه ای جلو آمد و مظلومانه گفت : کِرِم داری؟
ناخودآگاه به صورت و دستهایش نگاه کردم
از سوز و سرمای کوهستان همه صورتش خشکی زده و ترک خورده بود
دست در کیفم کردم و نیمه قوطی کرمی را که داشتم بهش دادم
پسرکی جلو آمد
پرسید: خودکادر داری؟
گفتم : خودکار برای چی می خواهی ؟
گفت : می خواهم مشق هایم را بنویسم
گفتم : نه مداد ، نه خودکاری دارم .متاسفم.من مدتهاست که مشق هایم را نوشته ام .
و خیلی وقت است که دیگر هیچ یادداشتی نمی نویسم
چرا که دوباره خوانی آنها غمگین ترم می کند


با رد شدن و دور شدن آنها از کنارم باز تنهایی یارم شد.