ياد من باشد،تنها هستم
ماه بالای سر تنهايی است.
Monday, September 30
Sunday, September 29
يه حس جديد غريب همش با منه.
يه حسی،مثل وقتی که حوصله ات سر رفته،می خواهی بيای بشينی جلوی کامپيوتر و بری خودت رو در دهکده جهانی - اينترنت - گم کنی.
قبل از اينکه بيای بشينی پشت ميز،به خودت ميگی يه چايی دبش با ليمو برای خودم ميريزم و ميرم سراغ کامپيوتر و نم نم چاييم رو می خورم و حال ميکنم.
بعد وقتی نشستی،يه حس غريبی همش آزارت ميده.با خودت ميگی،ای بابا،من که يه ساعته دارم نقشه ميکشم بيام اينجا،پس چرا حالا که اومدم آروم ندارم؟چی کمه پس؟
اين حس چی ميگه ؟؟بعد دهکده جهانی رو ول ميکنی،ميشينی هی فکر ميکنی و هی فکر ميکنی،آخر سر کشف ميکنی که ای بابا،يادم رفته برای خودم چايی رو که قرار گذاشته بودم، بريزم! نگو اين حسه داشته خودش رو ميکشته اينو حاليت کنه.
حالا يه جوری شده که يه همچين حسی همش با منه.مهم نيست که دارم چيکار ميکنم،
هر کاری که بکنم،اين حس با منه و نميگذاره از لحظه ام و اون کاری که دارم ميکنم
لذت ببرم يا اصلا بفهمم اش.همش حس ميکنم يه چيزی کمه،يه جای کار درست نيست.
آروم و قرارم رو ازم گرفته.همش فکر ميکنم حتی بهترين لحظه هامو دارم بطور ناقص حروم ميکنم و دور ميريزم.بدی قضيه اينجاست که هرچی سعی ميکنم ،نميفهمم اين حس ميخواد چی بهم بگه.اصلا نميفهمم چيزی ميخواد بهم بگه يا خوش کرده حالمو بگيره؟؟
اه،از دست اين حس!
يه حسی،مثل وقتی که حوصله ات سر رفته،می خواهی بيای بشينی جلوی کامپيوتر و بری خودت رو در دهکده جهانی - اينترنت - گم کنی.
قبل از اينکه بيای بشينی پشت ميز،به خودت ميگی يه چايی دبش با ليمو برای خودم ميريزم و ميرم سراغ کامپيوتر و نم نم چاييم رو می خورم و حال ميکنم.
بعد وقتی نشستی،يه حس غريبی همش آزارت ميده.با خودت ميگی،ای بابا،من که يه ساعته دارم نقشه ميکشم بيام اينجا،پس چرا حالا که اومدم آروم ندارم؟چی کمه پس؟
اين حس چی ميگه ؟؟بعد دهکده جهانی رو ول ميکنی،ميشينی هی فکر ميکنی و هی فکر ميکنی،آخر سر کشف ميکنی که ای بابا،يادم رفته برای خودم چايی رو که قرار گذاشته بودم، بريزم! نگو اين حسه داشته خودش رو ميکشته اينو حاليت کنه.
حالا يه جوری شده که يه همچين حسی همش با منه.مهم نيست که دارم چيکار ميکنم،
هر کاری که بکنم،اين حس با منه و نميگذاره از لحظه ام و اون کاری که دارم ميکنم
لذت ببرم يا اصلا بفهمم اش.همش حس ميکنم يه چيزی کمه،يه جای کار درست نيست.
آروم و قرارم رو ازم گرفته.همش فکر ميکنم حتی بهترين لحظه هامو دارم بطور ناقص حروم ميکنم و دور ميريزم.بدی قضيه اينجاست که هرچی سعی ميکنم ،نميفهمم اين حس ميخواد چی بهم بگه.اصلا نميفهمم چيزی ميخواد بهم بگه يا خوش کرده حالمو بگيره؟؟
اه،از دست اين حس!
Saturday, September 28
برای من هرکسی،هر جايی،هر خاطره ای،هر حرفی،هر چيزی،يک نوع بو رو در ذهنم زنده ميکنه.
و چون هر عملی را عکس العملی است،فلان و بهمان،عکس اين قضيه هم صادقه و گاهی بعضی بوها منو ياد بعضی جاها و اشخاص و خاطرات و... می اندازد.
امروز داشتم تو کابينت مرباها گشت و گذار ميکردم،ببينم چی داريم چی نداريم،که يهو به يه شيشه مربای بهارنارنج فراموش شده برخوردم و تا درش رو باز کردم،ازبوی بهار نارنج، ياد يه پيرمرد چوپوتی ناز سفيد رو افتادم.با وجود اينکه تا حالا اونقدر نزديک اين پيرمرد نرفتم،که بوش کنم ولی ميدونم اگر بوش بکنم،امکان نداره بويی غير از بوی بهارنارنج بده!
بايد بگم من حاظر به لب زدن به مربای بهار نارنج نيستم،اوق،آخه آدم چطوری ميتونه گل رو بپزه بعد بخوره؟؟من يکی که گل خوار نيستم.
ولی وای،از منظره بهارنارنج به درخت و بوش تو هوا ،که مستم ميکنه!
بوی بهارنارنج ،فقط خاص بعضی اشخاص.آدمهای قديمی،مهربون و اصيل.مثل اين پيرمرد من.
پيرمردی که هميشه، به علتی که در سپيده دم عهد عتيق گم شده،در يک نقطه مشخص که دليل انتخابش رو فکر کنم خود پيرمرد بهارنارنجی هم فراموش کرده،ميبينم .
هر وقت دارم از دانشگاه بر ميگردم،سر يه سه راهی باريک،تو کوچه پس کوچه های مسيرم،که به علت کمی ديد خيلی هم تصادف خيزِست،اين پيرمرد بهارنارنجی، کنار يه تير چراغ برق ايستاده وراننده ها رو راهنمايی ميکنه.
اگه سر ظهر از اونجا ردشی،ميبينيش که کنار همون تيرچراغ برق،سفره حقيرانه اش رو پهن کرده و داره نهارش رو می خوره.اگه وقت قيلوله اش باشه،همون جا دراز کشيده و اگه وقت نماز باشه می بينيش که جا نمازش رو پهن کرده و داره نمازش رو می خونه.
تا حالا خيلی نظريه ها برای علت حظور دايمی اش در اونجا ساخته ام ولی نظريه ای که از همه بيشتر قبول دارم اينه که،شايد يک عزيزش،مثلا پسرش،در اين چهار راه،بر اثر تصادف مرده و حالا اين پيرمرد بهارنارنجی، با اون ريش سفيدش و صورت تميز و نورانيش، وظيفه خودش ميدونه که اونجا وايسه و راننده ها رو راهنمايی کنه تا حداقل ديگه پسر عزيز شخص ديگه ای اونجا جونش رو از دست نده....
تا حالا شايد هزار دفعه من و دوستم،نغمه ناجور، به همديگر گفتيم دفعه ديگه دوربين مياريم واز پيرمردمون عکس می گيريم،تا هم هميشه خاطره اش در ذهنمون باشه و هم اينکه خودش جاودانه بشه! ولی هميشه يادمون رفته.
حالا Turning point ماجرا اينجاست که،بعد از تعطيلات تابستونی که رفتيم دانشگاه،ديديم شهرداری هنر به خرج داده و جهت تمام کوچه های اون اطراف رو برعکس کرده،بماند که مردم به علت عدم اطلاع از اين وضع چه گيجی در اين کوچه ها ميزنند و چه خر تو خريه ولی چيزی که منو خيلی ناراحت کرده اينه که، پيرمردبهارنارنجی من به همون بی سروصدايی که اومده بود،رفته !
ديگه اونجا،کنار اون تير چراغ برق نيست و دلم براش خيلی تنگه.
کاش حداقل ازش يه عکس به يادگار داشتم.
و چون هر عملی را عکس العملی است،فلان و بهمان،عکس اين قضيه هم صادقه و گاهی بعضی بوها منو ياد بعضی جاها و اشخاص و خاطرات و... می اندازد.
امروز داشتم تو کابينت مرباها گشت و گذار ميکردم،ببينم چی داريم چی نداريم،که يهو به يه شيشه مربای بهارنارنج فراموش شده برخوردم و تا درش رو باز کردم،ازبوی بهار نارنج، ياد يه پيرمرد چوپوتی ناز سفيد رو افتادم.با وجود اينکه تا حالا اونقدر نزديک اين پيرمرد نرفتم،که بوش کنم ولی ميدونم اگر بوش بکنم،امکان نداره بويی غير از بوی بهارنارنج بده!
بايد بگم من حاظر به لب زدن به مربای بهار نارنج نيستم،اوق،آخه آدم چطوری ميتونه گل رو بپزه بعد بخوره؟؟من يکی که گل خوار نيستم.
ولی وای،از منظره بهارنارنج به درخت و بوش تو هوا ،که مستم ميکنه!
بوی بهارنارنج ،فقط خاص بعضی اشخاص.آدمهای قديمی،مهربون و اصيل.مثل اين پيرمرد من.
پيرمردی که هميشه، به علتی که در سپيده دم عهد عتيق گم شده،در يک نقطه مشخص که دليل انتخابش رو فکر کنم خود پيرمرد بهارنارنجی هم فراموش کرده،ميبينم .
هر وقت دارم از دانشگاه بر ميگردم،سر يه سه راهی باريک،تو کوچه پس کوچه های مسيرم،که به علت کمی ديد خيلی هم تصادف خيزِست،اين پيرمرد بهارنارنجی، کنار يه تير چراغ برق ايستاده وراننده ها رو راهنمايی ميکنه.
اگه سر ظهر از اونجا ردشی،ميبينيش که کنار همون تيرچراغ برق،سفره حقيرانه اش رو پهن کرده و داره نهارش رو می خوره.اگه وقت قيلوله اش باشه،همون جا دراز کشيده و اگه وقت نماز باشه می بينيش که جا نمازش رو پهن کرده و داره نمازش رو می خونه.
تا حالا خيلی نظريه ها برای علت حظور دايمی اش در اونجا ساخته ام ولی نظريه ای که از همه بيشتر قبول دارم اينه که،شايد يک عزيزش،مثلا پسرش،در اين چهار راه،بر اثر تصادف مرده و حالا اين پيرمرد بهارنارنجی، با اون ريش سفيدش و صورت تميز و نورانيش، وظيفه خودش ميدونه که اونجا وايسه و راننده ها رو راهنمايی کنه تا حداقل ديگه پسر عزيز شخص ديگه ای اونجا جونش رو از دست نده....
تا حالا شايد هزار دفعه من و دوستم،نغمه ناجور، به همديگر گفتيم دفعه ديگه دوربين مياريم واز پيرمردمون عکس می گيريم،تا هم هميشه خاطره اش در ذهنمون باشه و هم اينکه خودش جاودانه بشه! ولی هميشه يادمون رفته.
حالا Turning point ماجرا اينجاست که،بعد از تعطيلات تابستونی که رفتيم دانشگاه،ديديم شهرداری هنر به خرج داده و جهت تمام کوچه های اون اطراف رو برعکس کرده،بماند که مردم به علت عدم اطلاع از اين وضع چه گيجی در اين کوچه ها ميزنند و چه خر تو خريه ولی چيزی که منو خيلی ناراحت کرده اينه که، پيرمردبهارنارنجی من به همون بی سروصدايی که اومده بود،رفته !
ديگه اونجا،کنار اون تير چراغ برق نيست و دلم براش خيلی تنگه.
کاش حداقل ازش يه عکس به يادگار داشتم.
Friday, September 27
Thursday, September 26
I LEFT A WOMAN WAITING
I left a woman waiting
I met her sometime later
She said, I see your eyes are dead
?What happened to you, lover
?What happened to you, my lover
?What happened to you, lover
?What happened to you
And since she spoke the truth to me
I tried to answer truthfully
Whatever happened to my eyes
Happened to your beauty
Happened to your beauty
What happened to your beauty
Happened to me
We took ourselves to someone's bed
And there we fell together
Quick as dogs and truly dead were we
And free as running water
Free as running water
Free as running water
Free as you and me
The way it's got to be
The way it's got to be, lover
Wednesday, September 25
Tuesday, September 24
Monday, September 23
گاهی فکر می کنم:
کاش يه جا ،مثل يه دشت وسيع رو يه بلندی،که تا کيلومترها دورش کسی زندگی نکنه وجود داشت،که به هرکی ميخواست بره اونجا،يه ربع،نيم ساعت،اجاره ميدادند،
بعد ميرفتيم اونجا،
تا دلمون ميخواست داد ميزديم و تخليه بارعصبی- الکتريکی ميشديم!
اين کار پر از فايده است،
چون وقتی اينجوری خودمون رو تخليه بکنيم،ديگه نه هميشه عصبی هستيم،
نه اينکه ديگه الکی ،سر يه موضوع الکی،به يه آدم بی ربط و بی تقصير،گير ميديم و داد و فرياد راه می اندازيم
و هم اينکه به روحمون انقدر فشار نمی اومد که خودمون رو کنترل کنيم و مغز ملت رو هم با غرغرهامون نمی خورديم...
کاش يه جا ،مثل يه دشت وسيع رو يه بلندی،که تا کيلومترها دورش کسی زندگی نکنه وجود داشت،که به هرکی ميخواست بره اونجا،يه ربع،نيم ساعت،اجاره ميدادند،
بعد ميرفتيم اونجا،
تا دلمون ميخواست داد ميزديم و تخليه بارعصبی- الکتريکی ميشديم!
اين کار پر از فايده است،
چون وقتی اينجوری خودمون رو تخليه بکنيم،ديگه نه هميشه عصبی هستيم،
نه اينکه ديگه الکی ،سر يه موضوع الکی،به يه آدم بی ربط و بی تقصير،گير ميديم و داد و فرياد راه می اندازيم
و هم اينکه به روحمون انقدر فشار نمی اومد که خودمون رو کنترل کنيم و مغز ملت رو هم با غرغرهامون نمی خورديم...
Sunday, September 22
ميشنوی صدای باد رو؟
داره داد ميزنه که اومدم،
پاييز رو آوردم...
بارون رو آوردم...
اومدم غمهات رو با خودم ببرم...
بو بکش،بوی نم..
بوی خاک....
بوی مهربونی...
اندکی صبر،سحر نزديک است....
شاد باش دخترک...
درست اونجايی
که آسمون نيلگون
رسيده به دريای نيلگون،
تو اون خط افق
خدا برات
يه عالمه شادی و مهربونی گذاشته...
بايد تا اون افق بری...
و اونجا فقط کافيه يکذره.....
.....................
يکذره چی؟؟يکذره چی؟؟
نرو ...تو رو خدا بهم بگو..چی کار بايد بکنم؟؟يکذره چی؟؟؟
داره داد ميزنه که اومدم،
پاييز رو آوردم...
بارون رو آوردم...
اومدم غمهات رو با خودم ببرم...
بو بکش،بوی نم..
بوی خاک....
بوی مهربونی...
اندکی صبر،سحر نزديک است....
شاد باش دخترک...
درست اونجايی
که آسمون نيلگون
رسيده به دريای نيلگون،
تو اون خط افق
خدا برات
يه عالمه شادی و مهربونی گذاشته...
بايد تا اون افق بری...
و اونجا فقط کافيه يکذره.....
.....................
يکذره چی؟؟يکذره چی؟؟
نرو ...تو رو خدا بهم بگو..چی کار بايد بکنم؟؟يکذره چی؟؟؟
Saturday, September 21
Friday, September 20
Wednesday, September 18
Monday, September 16
يادم مياد در زمان ماموت ها،
که مدرسه می رفتم،
وقتی آخرهای تابستون ميشد
خانم مجری برنامه کودک،
هر روز از اول برنامه تا آخرش
يه جورايی انگار با غرض،
يک ضرب به هر بهانه ای می گفت:
۶روز ديگر تا شروع مدرسه ها مونده...
۵روز ديگر مانده تا مدرسه ها...
۴روز ديگر مانده...
۳روز ديگر...
۲روز...
۱روز.......
و دل کوچک من،سخت از اين Countdown می گرفت.
از اون دل گرفتنهايی که جنسش
از جنس غم شب امتحان و عصر جمعه است.
يه جورايی ياد کارهای نکرده،
جاهای نرفته و
All the nothings that i was planed to do
می افتادم.
دلم برای خوابيدن تا لنگ ظهر ،
بيدار شدن با اين حس که مشقی برای نوشتن ندارم
و.....
تنگ ميشد.
و اصلا اون هفته آخر،جزو تعطيلات تابستون بنظر نمی آمد و بهم مزه نميداد!
ولی حالا،
آخر تابستون که ميشه،
بوی مهر
از در و ديوار و کوچه و خيابون ميباره و دلم براش پر ميکشه!
بوی مهر
بوی دفتر و کتاب نو
کتا بهای نويی که اول سال با دقت تموم جلدش رو تا ميکرديم
و آخر سال اصلا جلد نداشت!
بوی مدادهای نوک تيز و آماده نوشتن،
خودکارها و روانويس های رنگی،
پاک کن های خوشگلی که جون ميداد برای جويدن!
بوی کيف نو،
بوی کفش نو،
بوی لباس نو...
الان بوی مهر برام يعنی:
بوی پاييز
بوی هوای ابری
بوی زمين های خيس
بوی خاک نم خورده
خش خش برگها زير پاهام.....
دلم تنگه
دلم برای زنگهای تفريح مدرسه
که آزاد از هر فکر و غم
با شنيدن زنگ
به حياط مدرسه يورش می برديم
دست همديگر رو ميگرفتيم
می چرخيديم
و صدای خنده هايمان
ابرها را پاره ميکرد
تنگه...
زنگهای تفريح مدرسه زندگی
دير به دير و کوتاه و خاکستری است
و دوستان
گرفتارتر و بيروح تر از اونند که دستت رو بگيرند
و بجهند و بچرخند و بخندند.......
که مدرسه می رفتم،
وقتی آخرهای تابستون ميشد
خانم مجری برنامه کودک،
هر روز از اول برنامه تا آخرش
يه جورايی انگار با غرض،
يک ضرب به هر بهانه ای می گفت:
۶روز ديگر تا شروع مدرسه ها مونده...
۵روز ديگر مانده تا مدرسه ها...
۴روز ديگر مانده...
۳روز ديگر...
۲روز...
۱روز.......
و دل کوچک من،سخت از اين Countdown می گرفت.
از اون دل گرفتنهايی که جنسش
از جنس غم شب امتحان و عصر جمعه است.
يه جورايی ياد کارهای نکرده،
جاهای نرفته و
All the nothings that i was planed to do
می افتادم.
دلم برای خوابيدن تا لنگ ظهر ،
بيدار شدن با اين حس که مشقی برای نوشتن ندارم
و.....
تنگ ميشد.
و اصلا اون هفته آخر،جزو تعطيلات تابستون بنظر نمی آمد و بهم مزه نميداد!
ولی حالا،
آخر تابستون که ميشه،
بوی مهر
از در و ديوار و کوچه و خيابون ميباره و دلم براش پر ميکشه!
بوی مهر
بوی دفتر و کتاب نو
کتا بهای نويی که اول سال با دقت تموم جلدش رو تا ميکرديم
و آخر سال اصلا جلد نداشت!
بوی مدادهای نوک تيز و آماده نوشتن،
خودکارها و روانويس های رنگی،
پاک کن های خوشگلی که جون ميداد برای جويدن!
بوی کيف نو،
بوی کفش نو،
بوی لباس نو...
الان بوی مهر برام يعنی:
بوی پاييز
بوی هوای ابری
بوی زمين های خيس
بوی خاک نم خورده
خش خش برگها زير پاهام.....
دلم تنگه
دلم برای زنگهای تفريح مدرسه
که آزاد از هر فکر و غم
با شنيدن زنگ
به حياط مدرسه يورش می برديم
دست همديگر رو ميگرفتيم
می چرخيديم
و صدای خنده هايمان
ابرها را پاره ميکرد
تنگه...
زنگهای تفريح مدرسه زندگی
دير به دير و کوتاه و خاکستری است
و دوستان
گرفتارتر و بيروح تر از اونند که دستت رو بگيرند
و بجهند و بچرخند و بخندند.......
Sunday, September 15
اگه عجله نداشته باشم،
وقتها يی که تو ترافيک گير کردم رو دوست دارم.
چون يه فرصتی که به آدمای اطرافم با دقت نگاه کنم.
نميدونم تا حالا اين کار رو امتحان کردی يا نه؟
ولی خيلی سرگرم کننده و جالبه:
آدمای سرزنده،
آدمای خوابالو،
آدمای جدی،
آدمای معاشرتی،که جواب نگاهت رو با يک شکلک ميدن،
آدمايی که دارن با هم دوا می کنن،
آدمايی که حسابی تو فکرهاشون غرق اند،
اگه خوب دقت کنی
بر اساس وقت روز
کاملا ميشه فهميد کی داره از جايی مياد،
کی داره جايی ميره.
کی سرحاله،
کی بيحال.
و.......
هر کدوم از اين آدمها يک وب لاگند!
وقتها يی که تو ترافيک گير کردم رو دوست دارم.
چون يه فرصتی که به آدمای اطرافم با دقت نگاه کنم.
نميدونم تا حالا اين کار رو امتحان کردی يا نه؟
ولی خيلی سرگرم کننده و جالبه:
آدمای سرزنده،
آدمای خوابالو،
آدمای جدی،
آدمای معاشرتی،که جواب نگاهت رو با يک شکلک ميدن،
آدمايی که دارن با هم دوا می کنن،
آدمايی که حسابی تو فکرهاشون غرق اند،
اگه خوب دقت کنی
بر اساس وقت روز
کاملا ميشه فهميد کی داره از جايی مياد،
کی داره جايی ميره.
کی سرحاله،
کی بيحال.
و.......
هر کدوم از اين آدمها يک وب لاگند!
Saturday, September 14
با عرض معذرت از تو،
به دليل اينکه مجبوری اين نوشته های تکراری رو تحمل کنی.
ولی راستش اينه که ،
اين Blogger فلان فلان شده
يک هفته از آرشيو منو قورت داده،
الان مدتهاست دارم باهاش سروکله ميزنم
هزارتا کلک سوار کردم بلکه
اين يک هفته بی زبون رو از حلقومش بکشم بيرون،
ولی زبون خوش سرش نميشه.
و چون من نسبت به اين قضيه شرطی شدم،
و می خواهم روی Bloggerرو کم کنم،
و يک هفته ام رو از انقراض نجات بدم،
تا به سرنوشت دايناسورها مبتلا نشوند،
نوشته های اون يک هفته قورت داده شده رو دوباره اينجا Publishمی کنم.
***
[8/11/2002 6:49:11 PM | Nilgoon *]
دلم يه جور هيجان می خواهد،ولی نمی دونم چی؟!
دلم اون حسی رو می خواد که خيلی وقته نداشتم.
!I wanna feel the butterfly in my stomach
يه انگيزه،يه تنوع،يه هيجان مثبت!
يه حس جديد که از اين روزمره گی در بيام!
آخه اون چيزی که ميتونه منو از اين حال در بياره چيه؟کجاست؟؟؟؟؟
***
[8/12/2002 1:02:20 AM | Nilgoon *]
Obsession
***
[8/12/2002 1:13:53 AM | Nilgoon *]
- پادشاه اسپانيا ،با ده هزار مرد جنگی ازتپه بالا رفت.
پادشاه اسپانيا ،به قله رسيد
و بعد دوباره پايين آمد!
- حاليته چه فلسفه و معنايی پشت همين جمله های ساده است؟؟
- والا،دروغ چرا؟تا قبر، آ..آ..آ..آ....
- يالا اون کله پوکت رو کار بنداز.يکذره عميق فکر کن!
- هوووووم.......
***
[8/12/2002 1:55:25 PM | Nilgoon *]
خر که مکرر نميشه.
***
[8/12/2002 4:46:49 PM | Nilgoon *]
- خوب...چی شد،به معناش پی بردی؟؟؟؟
- راستش،من وقتی نا مفرح ام،مغزم کار نميکنه!
- اصلا تو فکر هم می کنی؟؟
- اِ ..اِ ..اِ ،حالا ميگم چی فکر ميکنم.به گمانم اين آقای پادشاه اِسپانيا ، بيکار بوده.برای اينکه خودش و سربازاش سرشون گرم بشه،هی زرت و زرت ميرفته تپه نوردی!
- ..................
- حالا چرا همچين نگاهم ميکنی؟اگه راست ميگی خودت بگو،اِنقدرهم مخِ منو کار نگير!!
- اگه اينقدر سطحی نبودی و يکذره عميقتر فکر می کردی،می فهميدی که اين يعنی : پوچی...
- ای بابا،باز شروع کردی ها...
- اين داره ميگه،ممکنه به بزرگترين آرزوهات برسی و حتی کارهای گنده ای هم بکنی ولی اونها هم بلاخره ميگذرند و تموم ميشن.اونوقت بر ميگرديم سر خونه اولمون!
- خوب،يکباره بگو سرمون رو بگذاريم بميريم ديگه!چرا طفره ميری؟
***
[8/13/2002 12:38:09 AM | Nilgoon *]
:One Of My Obsessions
<.Wanna Dance 'Naked' Under The Rain >
***
[8/13/2002 1:03:22 AM | Nilgoon *]
ميخوام خوابی رو که ديشب ديدم،
بردارم و تو فريزر بذارم!
اونوقت يه روزی در آينده دور،
وقتی پيرمردی مو خاکستری شدم،
درش ميارم و گرمش می کنم
و پاهای پير و سردمو
با گرمی خوبش مداوا می کنم!
***
[8/13/2002 1:39:51 AM | Nilgoon *]
- داری چيکار می کنی؟
- دارم تو سوراخ موريانه هايی که مغزم رو می خورند،نفت می ريزم.
- از بالای تپه يا زير تپه؟؟
***
[8/13/2002 5:05:38 PM | Nilgoon *]
رنگ و گم رنگی و هم رنگی و يک رنگی و رنگارنگی،بی رنگند!
***
[8/13/2002 5:31:51 PM | Nilgoon *]
غم ما هم غم نيست،
غم ما را از دل
استکان عرقی
شيشه آبجويی می شويد
غم ما هم غم نيست
گرچه پيوسته به هم می گوييم :
که غم ما هم کم نيست!
***
[8/14/2002 12:12:32 AM | Nilgoon *]
خوشم مياد هی در ماشين رو باز کنم،اونجا بنويسه:
!La porte - Avant - Gauche - Ouvert
فقط ببين آدم از نا مفرحی کارش به کجاها که نميکشه!!
***
[8/14/2002 2:15:16 AM | Nilgoon *]
امشب،ديروقت، داشتيم از مهمونی بر ميگشتيم که ديدم 2 تا دختر،نهايتا 17 ساله،با يه عالمه آرايش و سر و وضع آنچنانی،تو کوچه فرعی برهوتی که ما داشتيم ازش رد ميشديم وايسادن!
منتظر....
يه لحظه زد به سرم که بزنم کنار،برم فقط ازش بپرسم،آخه چرا؟؟چرا؟؟چرا؟؟
حيف اين زيبايی تو نيست که اين ساعت شب،اونم اينجا ،بدون شک فقط نصيب يه عمله چرک، کثافت، زبون نفهم ،وحشی ميشه؟؟؟
بعد به خودم گفتم :Hey,Hey,Hey..Cool Down,It's Non of Your Business"
هرکس برای کاری که ميکنه،حتما دليلی داره.اگه با هر قماش آدمی،آدم دزد،آدم قاتل،آدم کلاش،آدم خراب،آدم... حرف بزنی،ميبينی که برای کاری که کرده يا داره ميکنه يه دليلی داره که با منطق خودش موجه!
حالا کی يا کدوم معيار گفته که منطق تو صحيح و درسته؟"
ولی به تو ميگم...،با تمام اين حرفها،طبق منطق و معيارهای درست يا غلط من،از ديدن اين صحنه که همچنان جلوی چشممه و متاسفانه نميشه گفت تو جامعه امروز ما کمِ ،
دلم سخت گرفته!
***
[8/14/2002 6:04:19 PM | Nilgoon *]
:One Other Obsession Of Mine
<.Having a Black- Gay- Friend>
***
[8/14/2002 6:50:02 PM | Nilgoon *]
سرما خوردم و گلوم حسابی درد ميکنه و تب دارم.
احساس ميکنم کله ام اندازه کل کره زمين شده!
و از همه بد تر اين سرفه فلان فلان شده است!
اصلا اعصاب سرما خوردگی اونم تو چله تابستون رو ندارم.
حالا تو اين هير وير،اين آهنگ افتاده تو دهنم و هی ميگم:
Giggley Wigglies,Wiggley Gigglies
فکر ميکنی اينها اثرات تبه؟؟؟؟؟
***
[8/14/2002 7:06:04 PM | Nilgoon *]
!Set The Control 4 The Heart Of The Sun
***
[8/15/2002 12:35:05 AM | Nilgoon *]
- اگه قرار باشه رضايت صدا داشته باشه،فکر ميکنی صداش چه جوريه؟
- اين از اون فکراييه که فقط به کله تو ميرنه!
- صدای خُرخُرگربه!!
- **%$#!#@×÷^!!!!
- نه جدا ايندفعه خوب گوش کن،اصلا صدای خُرخُرگربه ،غير رضايت هيچ معنی نميده!
***
[8/15/2002 12:53:17 AM | Nilgoon *]
Sneeze
Cough
Sternutation
Sniff
Whoop
***
[8/15/2002 1:04:31 AM | Nilgoon *]
گير دادم،دارم کتابهای کوچه مرحوم شاملو رو ميخونم.
اگه بدونی،شاهکاره...
مجموعه ای از مثل و اصطلاح و داستان وحکايت!
خودش ۱۰۰تا کتابه!
حالا ديگه نميتونم ۴ کلمه با يکی حرف بزنم،۶۰ تا ضرب المثل و اصطلاح و تکه کلام بکار نبرم!
***
[8/15/2002 1:55:19 AM | Nilgoon *]
Fever in the morning
.......Fever all through the night
***
[8/15/2002 2:29:17 AM | Nilgoon *]
گاهی ماهی ها نيز،راه خانه را گم ميکنند....
***
[8/15/2002 12:53:40 PM | Nilgoon *]
پاهايم،پاهايم
کجا هستند؟
من آنها را همين جا
کنار رختخواب
گذاشته بودم.....
***
[8/17/2002 11:06:04 PM | Nilgoon *]
تمام راه به يک چيز فکر ميکردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم ميبرد!
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.......
***
[8/17/2002 11:31:16 PM | Nilgoon *]
- بيا يه بچه بياريم.
- اونوقت کی ما رو بزرگ کنه؟؟
***
به دليل اينکه مجبوری اين نوشته های تکراری رو تحمل کنی.
ولی راستش اينه که ،
اين Blogger فلان فلان شده
يک هفته از آرشيو منو قورت داده،
الان مدتهاست دارم باهاش سروکله ميزنم
هزارتا کلک سوار کردم بلکه
اين يک هفته بی زبون رو از حلقومش بکشم بيرون،
ولی زبون خوش سرش نميشه.
و چون من نسبت به اين قضيه شرطی شدم،
و می خواهم روی Bloggerرو کم کنم،
و يک هفته ام رو از انقراض نجات بدم،
تا به سرنوشت دايناسورها مبتلا نشوند،
نوشته های اون يک هفته قورت داده شده رو دوباره اينجا Publishمی کنم.
***
[8/11/2002 6:49:11 PM | Nilgoon *]
دلم يه جور هيجان می خواهد،ولی نمی دونم چی؟!
دلم اون حسی رو می خواد که خيلی وقته نداشتم.
!I wanna feel the butterfly in my stomach
يه انگيزه،يه تنوع،يه هيجان مثبت!
يه حس جديد که از اين روزمره گی در بيام!
آخه اون چيزی که ميتونه منو از اين حال در بياره چيه؟کجاست؟؟؟؟؟
***
[8/12/2002 1:02:20 AM | Nilgoon *]
Obsession
***
[8/12/2002 1:13:53 AM | Nilgoon *]
- پادشاه اسپانيا ،با ده هزار مرد جنگی ازتپه بالا رفت.
پادشاه اسپانيا ،به قله رسيد
و بعد دوباره پايين آمد!
- حاليته چه فلسفه و معنايی پشت همين جمله های ساده است؟؟
- والا،دروغ چرا؟تا قبر، آ..آ..آ..آ....
- يالا اون کله پوکت رو کار بنداز.يکذره عميق فکر کن!
- هوووووم.......
***
[8/12/2002 1:55:25 PM | Nilgoon *]
خر که مکرر نميشه.
***
[8/12/2002 4:46:49 PM | Nilgoon *]
- خوب...چی شد،به معناش پی بردی؟؟؟؟
- راستش،من وقتی نا مفرح ام،مغزم کار نميکنه!
- اصلا تو فکر هم می کنی؟؟
- اِ ..اِ ..اِ ،حالا ميگم چی فکر ميکنم.به گمانم اين آقای پادشاه اِسپانيا ، بيکار بوده.برای اينکه خودش و سربازاش سرشون گرم بشه،هی زرت و زرت ميرفته تپه نوردی!
- ..................
- حالا چرا همچين نگاهم ميکنی؟اگه راست ميگی خودت بگو،اِنقدرهم مخِ منو کار نگير!!
- اگه اينقدر سطحی نبودی و يکذره عميقتر فکر می کردی،می فهميدی که اين يعنی : پوچی...
- ای بابا،باز شروع کردی ها...
- اين داره ميگه،ممکنه به بزرگترين آرزوهات برسی و حتی کارهای گنده ای هم بکنی ولی اونها هم بلاخره ميگذرند و تموم ميشن.اونوقت بر ميگرديم سر خونه اولمون!
- خوب،يکباره بگو سرمون رو بگذاريم بميريم ديگه!چرا طفره ميری؟
***
[8/13/2002 12:38:09 AM | Nilgoon *]
:One Of My Obsessions
<.Wanna Dance 'Naked' Under The Rain >
***
[8/13/2002 1:03:22 AM | Nilgoon *]
ميخوام خوابی رو که ديشب ديدم،
بردارم و تو فريزر بذارم!
اونوقت يه روزی در آينده دور،
وقتی پيرمردی مو خاکستری شدم،
درش ميارم و گرمش می کنم
و پاهای پير و سردمو
با گرمی خوبش مداوا می کنم!
***
[8/13/2002 1:39:51 AM | Nilgoon *]
- داری چيکار می کنی؟
- دارم تو سوراخ موريانه هايی که مغزم رو می خورند،نفت می ريزم.
- از بالای تپه يا زير تپه؟؟
***
[8/13/2002 5:05:38 PM | Nilgoon *]
رنگ و گم رنگی و هم رنگی و يک رنگی و رنگارنگی،بی رنگند!
***
[8/13/2002 5:31:51 PM | Nilgoon *]
غم ما هم غم نيست،
غم ما را از دل
استکان عرقی
شيشه آبجويی می شويد
غم ما هم غم نيست
گرچه پيوسته به هم می گوييم :
که غم ما هم کم نيست!
***
[8/14/2002 12:12:32 AM | Nilgoon *]
خوشم مياد هی در ماشين رو باز کنم،اونجا بنويسه:
!La porte - Avant - Gauche - Ouvert
فقط ببين آدم از نا مفرحی کارش به کجاها که نميکشه!!
***
[8/14/2002 2:15:16 AM | Nilgoon *]
امشب،ديروقت، داشتيم از مهمونی بر ميگشتيم که ديدم 2 تا دختر،نهايتا 17 ساله،با يه عالمه آرايش و سر و وضع آنچنانی،تو کوچه فرعی برهوتی که ما داشتيم ازش رد ميشديم وايسادن!
منتظر....
يه لحظه زد به سرم که بزنم کنار،برم فقط ازش بپرسم،آخه چرا؟؟چرا؟؟چرا؟؟
حيف اين زيبايی تو نيست که اين ساعت شب،اونم اينجا ،بدون شک فقط نصيب يه عمله چرک، کثافت، زبون نفهم ،وحشی ميشه؟؟؟
بعد به خودم گفتم :Hey,Hey,Hey..Cool Down,It's Non of Your Business"
هرکس برای کاری که ميکنه،حتما دليلی داره.اگه با هر قماش آدمی،آدم دزد،آدم قاتل،آدم کلاش،آدم خراب،آدم... حرف بزنی،ميبينی که برای کاری که کرده يا داره ميکنه يه دليلی داره که با منطق خودش موجه!
حالا کی يا کدوم معيار گفته که منطق تو صحيح و درسته؟"
ولی به تو ميگم...،با تمام اين حرفها،طبق منطق و معيارهای درست يا غلط من،از ديدن اين صحنه که همچنان جلوی چشممه و متاسفانه نميشه گفت تو جامعه امروز ما کمِ ،
دلم سخت گرفته!
***
[8/14/2002 6:04:19 PM | Nilgoon *]
:One Other Obsession Of Mine
<.Having a Black- Gay- Friend>
***
[8/14/2002 6:50:02 PM | Nilgoon *]
سرما خوردم و گلوم حسابی درد ميکنه و تب دارم.
احساس ميکنم کله ام اندازه کل کره زمين شده!
و از همه بد تر اين سرفه فلان فلان شده است!
اصلا اعصاب سرما خوردگی اونم تو چله تابستون رو ندارم.
حالا تو اين هير وير،اين آهنگ افتاده تو دهنم و هی ميگم:
Giggley Wigglies,Wiggley Gigglies
فکر ميکنی اينها اثرات تبه؟؟؟؟؟
***
[8/14/2002 7:06:04 PM | Nilgoon *]
!Set The Control 4 The Heart Of The Sun
***
[8/15/2002 12:35:05 AM | Nilgoon *]
- اگه قرار باشه رضايت صدا داشته باشه،فکر ميکنی صداش چه جوريه؟
- اين از اون فکراييه که فقط به کله تو ميرنه!
- صدای خُرخُرگربه!!
- **%$#!#@×÷^!!!!
- نه جدا ايندفعه خوب گوش کن،اصلا صدای خُرخُرگربه ،غير رضايت هيچ معنی نميده!
***
[8/15/2002 12:53:17 AM | Nilgoon *]
Sneeze
Cough
Sternutation
Sniff
Whoop
***
[8/15/2002 1:04:31 AM | Nilgoon *]
گير دادم،دارم کتابهای کوچه مرحوم شاملو رو ميخونم.
اگه بدونی،شاهکاره...
مجموعه ای از مثل و اصطلاح و داستان وحکايت!
خودش ۱۰۰تا کتابه!
حالا ديگه نميتونم ۴ کلمه با يکی حرف بزنم،۶۰ تا ضرب المثل و اصطلاح و تکه کلام بکار نبرم!
***
[8/15/2002 1:55:19 AM | Nilgoon *]
Fever in the morning
.......Fever all through the night
***
[8/15/2002 2:29:17 AM | Nilgoon *]
گاهی ماهی ها نيز،راه خانه را گم ميکنند....
***
[8/15/2002 12:53:40 PM | Nilgoon *]
پاهايم،پاهايم
کجا هستند؟
من آنها را همين جا
کنار رختخواب
گذاشته بودم.....
***
[8/17/2002 11:06:04 PM | Nilgoon *]
تمام راه به يک چيز فکر ميکردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم ميبرد!
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.......
***
[8/17/2002 11:31:16 PM | Nilgoon *]
- بيا يه بچه بياريم.
- اونوقت کی ما رو بزرگ کنه؟؟
***
Friday, September 13
Thursday, September 12
Wednesday, September 11
Tuesday, September 10
Monday, September 9
حالت گرفته؟
حوصله ات سر رفته؟
?Not in the mood
دنبال يه سرگرمی هستی؟
يه پيشنهاد برات دارم:
برو Kazaa
اين آهنگ رو Download کن
Stop it ,i like it BY: Rick guard
تا آهنگ داره Downloadميشه
بيا قشنگ،يه آبجوی تگری برای خودت باز کن
بعداين آهنگ رو با صدای بلند بگذار
و واسه خودت حسابی برقص.
&
فکر کن داری تو دهه شصت زندگی ميکنی
و
آدمها آدمند...
حوصله ات سر رفته؟
?Not in the mood
دنبال يه سرگرمی هستی؟
يه پيشنهاد برات دارم:
برو Kazaa
اين آهنگ رو Download کن
Stop it ,i like it BY: Rick guard
تا آهنگ داره Downloadميشه
بيا قشنگ،يه آبجوی تگری برای خودت باز کن
بعداين آهنگ رو با صدای بلند بگذار
و واسه خودت حسابی برقص.
&
فکر کن داری تو دهه شصت زندگی ميکنی
و
آدمها آدمند...
Sunday, September 8
Saturday, September 7
The moment I wake up
Before I put on my make up
I say a little prayer for you
While combing my hair now
And wond'ring what dress to wear now
I say a little prayer for you
Forever, and ever you'll stay in my heart
....And I will love you
دوستم،چقدر برات خوشحالم که عاشقی!
.....
آه،دوست من!
ای قديمی!
مگر عاشق باشی
ور نه
به هر شيوه که نگاهت ميکنم،
پريشان حالی بيش نيستی!
( ;
:The best feeling in the world is
To be in love
&
.To love somebody
Before I put on my make up
I say a little prayer for you
While combing my hair now
And wond'ring what dress to wear now
I say a little prayer for you
Forever, and ever you'll stay in my heart
....And I will love you
دوستم،چقدر برات خوشحالم که عاشقی!
.....
آه،دوست من!
ای قديمی!
مگر عاشق باشی
ور نه
به هر شيوه که نگاهت ميکنم،
پريشان حالی بيش نيستی!
( ;
:The best feeling in the world is
To be in love
&
.To love somebody
Friday, September 6
يه خانمی در همسايگی ما است،
که تنها زندگی ميکنه و
پنجره اتاق خوابش صاف جلوی پنجره کتابخونه ماست.
منم که جغد شبم!
تابستون هم که در و پنجره همه بازه!
بماند که وقتی اين خونه داشت ساخته ميشد ما چقدر شرط بندی کرديم
که آيا تو اتاق خوابهای فسقلی اين آپارتمان
يه تخت دو نفره جا ميشه يا نه؟
فکر کنم آخرش چون جا نميشد،
همه همسايه ها يا مجردن يا با هم قهرن و اتاقاشون جداست!
خلاصه....
نکته ای که در اينجا برای من جالبه،
همت وعادت ترک ناپذير کتاب خوندن شبانه اين خانم است.
هر شب راس ساعت ۱۲،(۱۲هيچوقت ۱۱.۵يا ۱۲.۵ نميشه!)
اين خانم با يه کتاب مياد،
دمر رو تخت ميخوابه،
پاهاشو ميبره بالا،
يه آباژور بالای سرش روشن ميکنه،
و ميخونه و ميخونه و ميخونه و ميخونه.....
تا ۴ يا ۵ صبح!
روزای اول گفتم حتما يه کتاب خوب دستشه
خود من هم گاهی اينجوری به کتابی گير دادم
ولی بعد ديدم نه،اگه کل سری،
قبل از طوفان و غرش طوفان و ژوزف بالسامو وبعد از طوفان رو هم ميخواند
تا حالا تموم شده بود.
حالا پروژه بعديم اينه که برم باهاش از در دوستی در بيام
بعد ازش خواهش کنم يه ليست کتاب به من بده،بخونم
ببينم اين همه کتاب پر کشش رو از کجا مياره آخه؟؟؟
که تنها زندگی ميکنه و
پنجره اتاق خوابش صاف جلوی پنجره کتابخونه ماست.
منم که جغد شبم!
تابستون هم که در و پنجره همه بازه!
بماند که وقتی اين خونه داشت ساخته ميشد ما چقدر شرط بندی کرديم
که آيا تو اتاق خوابهای فسقلی اين آپارتمان
يه تخت دو نفره جا ميشه يا نه؟
فکر کنم آخرش چون جا نميشد،
همه همسايه ها يا مجردن يا با هم قهرن و اتاقاشون جداست!
خلاصه....
نکته ای که در اينجا برای من جالبه،
همت وعادت ترک ناپذير کتاب خوندن شبانه اين خانم است.
هر شب راس ساعت ۱۲،(۱۲هيچوقت ۱۱.۵يا ۱۲.۵ نميشه!)
اين خانم با يه کتاب مياد،
دمر رو تخت ميخوابه،
پاهاشو ميبره بالا،
يه آباژور بالای سرش روشن ميکنه،
و ميخونه و ميخونه و ميخونه و ميخونه.....
تا ۴ يا ۵ صبح!
روزای اول گفتم حتما يه کتاب خوب دستشه
خود من هم گاهی اينجوری به کتابی گير دادم
ولی بعد ديدم نه،اگه کل سری،
قبل از طوفان و غرش طوفان و ژوزف بالسامو وبعد از طوفان رو هم ميخواند
تا حالا تموم شده بود.
حالا پروژه بعديم اينه که برم باهاش از در دوستی در بيام
بعد ازش خواهش کنم يه ليست کتاب به من بده،بخونم
ببينم اين همه کتاب پر کشش رو از کجا مياره آخه؟؟؟
Thursday, September 5
يادته اولين چيزی که شازده کوچولو به خلبان گفت چی بود؟
"بی زحمت..يک گوسفند برای من بکش!"
من اين آهنگ رو خيلی دوست دارم.اسمش هست:
Dessine-moi un mouton(برام يه گوسفند بکش)
خواننده اش هم، Mylene Farmer است.
اين آهنگ رو اگه خواستی ميتونی از Kazaa بگيری.
Wednesday, September 4
Tuesday, September 3
Monday, September 2
Subscribe to:
Posts (Atom)