Sunday, September 29

يه حس جديد غريب همش با منه.
يه حسی،مثل وقتی که حوصله ات سر رفته،می خواهی بيای بشينی جلوی کامپيوتر و بری خودت رو در دهکده جهانی - اينترنت - گم کنی.
قبل از اينکه بيای بشينی پشت ميز،به خودت ميگی يه چايی دبش با ليمو برای خودم ميريزم و ميرم سراغ کامپيوتر و نم نم چاييم رو می خورم و حال ميکنم.
بعد وقتی نشستی،يه حس غريبی همش آزارت ميده.با خودت ميگی،ای بابا،من که يه ساعته دارم نقشه ميکشم بيام اينجا،پس چرا حالا که اومدم آروم ندارم؟چی کمه پس؟
اين حس چی ميگه ؟؟بعد دهکده جهانی رو ول ميکنی،ميشينی هی فکر ميکنی و هی فکر ميکنی،آخر سر کشف ميکنی که ای بابا،يادم رفته برای خودم چايی رو که قرار گذاشته بودم، بريزم! نگو اين حسه داشته خودش رو ميکشته اينو حاليت کنه.

حالا يه جوری شده که يه همچين حسی همش با منه.مهم نيست که دارم چيکار ميکنم،
هر کاری که بکنم،اين حس با منه و نميگذاره از لحظه ام و اون کاری که دارم ميکنم
لذت ببرم يا اصلا بفهمم اش.همش حس ميکنم يه چيزی کمه،يه جای کار درست نيست.
آروم و قرارم رو ازم گرفته.همش فکر ميکنم حتی بهترين لحظه هامو دارم بطور ناقص حروم ميکنم و دور ميريزم.بدی قضيه اينجاست که هرچی سعی ميکنم ،نميفهمم اين حس ميخواد چی بهم بگه.اصلا نميفهمم چيزی ميخواد بهم بگه يا خوش کرده حالمو بگيره؟؟

اه،از دست اين حس!