Monday, September 16

يادم مياد در زمان ماموت ها،
که مدرسه می رفتم،
وقتی آخرهای تابستون ميشد
خانم مجری برنامه کودک،
هر روز از اول برنامه تا آخرش
يه جورايی انگار با غرض،
يک ضرب به هر بهانه ای می گفت:
۶روز ديگر تا شروع مدرسه ها مونده...
۵روز ديگر مانده تا مدرسه ها...
۴روز ديگر مانده...
۳روز ديگر...
۲روز...
۱روز.......
و دل کوچک من،سخت از اين Countdown می گرفت.
از اون دل گرفتنهايی که جنسش
از جنس غم شب امتحان و عصر جمعه است.
يه جورايی ياد کارهای نکرده،
جاهای نرفته و
All the nothings that i was planed to do
می افتادم.
دلم برای خوابيدن تا لنگ ظهر ،
بيدار شدن با اين حس که مشقی برای نوشتن ندارم
و.....
تنگ ميشد.
و اصلا اون هفته آخر،جزو تعطيلات تابستون بنظر نمی آمد و بهم مزه نميداد!

ولی حالا،
آخر تابستون که ميشه،
بوی مهر
از در و ديوار و کوچه و خيابون ميباره و دلم براش پر ميکشه!
بوی مهر
بوی دفتر و کتاب نو
کتا بهای نويی که اول سال با دقت تموم جلدش رو تا ميکرديم
و آخر سال اصلا جلد نداشت!
بوی مدادهای نوک تيز و آماده نوشتن،
خودکارها و روانويس های رنگی،
پاک کن های خوشگلی که جون ميداد برای جويدن!
بوی کيف نو،
بوی کفش نو،
بوی لباس نو...

الان بوی مهر برام يعنی:
بوی پاييز
بوی هوای ابری
بوی زمين های خيس
بوی خاک نم خورده
خش خش برگها زير پاهام.....

دلم تنگه
دلم برای زنگهای تفريح مدرسه
که آزاد از هر فکر و غم
با شنيدن زنگ
به حياط مدرسه يورش می برديم
دست همديگر رو ميگرفتيم
می چرخيديم
و صدای خنده هايمان
ابرها را پاره ميکرد
تنگه...
زنگهای تفريح مدرسه زندگی
دير به دير و کوتاه و خاکستری است
و دوستان
گرفتارتر و بيروح تر از اونند که دستت رو بگيرند
و بجهند و بچرخند و بخندند.......