Saturday, September 28

برای من هرکسی،هر جايی،هر خاطره ای،هر حرفی،هر چيزی،يک نوع بو رو در ذهنم زنده ميکنه.
و چون هر عملی را عکس العملی است،فلان و بهمان،عکس اين قضيه هم صادقه و گاهی بعضی بوها منو ياد بعضی جاها و اشخاص و خاطرات و... می اندازد.

امروز داشتم تو کابينت مرباها گشت و گذار ميکردم،ببينم چی داريم چی نداريم،که يهو به يه شيشه مربای بهارنارنج فراموش شده برخوردم و تا درش رو باز کردم،ازبوی بهار نارنج، ياد يه پيرمرد چوپوتی ناز سفيد رو افتادم.با وجود اينکه تا حالا اونقدر نزديک اين پيرمرد نرفتم،که بوش کنم ولی ميدونم اگر بوش بکنم،امکان نداره بويی غير از بوی بهارنارنج بده!

بايد بگم من حاظر به لب زدن به مربای بهار نارنج نيستم،اوق،آخه آدم چطوری ميتونه گل رو بپزه بعد بخوره؟؟من يکی که گل خوار نيستم.

ولی وای،از منظره بهارنارنج به درخت و بوش تو هوا ،که مستم ميکنه!

بوی بهارنارنج ،فقط خاص بعضی اشخاص.آدمهای قديمی،مهربون و اصيل.مثل اين پيرمرد من.
پيرمردی که هميشه، به علتی که در سپيده دم عهد عتيق گم شده،در يک نقطه مشخص که دليل انتخابش رو فکر کنم خود پيرمرد بهارنارنجی هم فراموش کرده،ميبينم .
هر وقت دارم از دانشگاه بر ميگردم،سر يه سه راهی باريک،تو کوچه پس کوچه های مسيرم،که به علت کمی ديد خيلی هم تصادف خيزِست،اين پيرمرد بهارنارنجی، کنار يه تير چراغ برق ايستاده وراننده ها رو راهنمايی ميکنه.
اگه سر ظهر از اونجا ردشی،ميبينيش که کنار همون تيرچراغ برق،سفره حقيرانه اش رو پهن کرده و داره نهارش رو می خوره.اگه وقت قيلوله اش باشه،همون جا دراز کشيده و اگه وقت نماز باشه می بينيش که جا نمازش رو پهن کرده و داره نمازش رو می خونه.
تا حالا خيلی نظريه ها برای علت حظور دايمی اش در اونجا ساخته ام ولی نظريه ای که از همه بيشتر قبول دارم اينه که،شايد يک عزيزش،مثلا پسرش،در اين چهار راه،بر اثر تصادف مرده و حالا اين پيرمرد بهارنارنجی، با اون ريش سفيدش و صورت تميز و نورانيش، وظيفه خودش ميدونه که اونجا وايسه و راننده ها رو راهنمايی کنه تا حداقل ديگه پسر عزيز شخص ديگه ای اونجا جونش رو از دست نده....

تا حالا شايد هزار دفعه من و دوستم،نغمه ناجور، به همديگر گفتيم دفعه ديگه دوربين مياريم واز پيرمردمون عکس می گيريم،تا هم هميشه خاطره اش در ذهنمون باشه و هم اينکه خودش جاودانه بشه! ولی هميشه يادمون رفته.

حالا Turning point ماجرا اينجاست که،بعد از تعطيلات تابستونی که رفتيم دانشگاه،ديديم شهرداری هنر به خرج داده و جهت تمام کوچه های اون اطراف رو برعکس کرده،بماند که مردم به علت عدم اطلاع از اين وضع چه گيجی در اين کوچه ها ميزنند و چه خر تو خريه ولی چيزی که منو خيلی ناراحت کرده اينه که، پيرمردبهارنارنجی من به همون بی سروصدايی که اومده بود،رفته !
ديگه اونجا،کنار اون تير چراغ برق نيست و دلم براش خيلی تنگه.

کاش حداقل ازش يه عکس به يادگار داشتم.